از حس عجیب گفتم یادم اومد از این حسه که یه هفتهس دارم تجربه میکنم. که نمیدونم چقدر دووم میاره و تا کجا دارمش اما قدر میدونمش. واقعا قدر میدونمش. با تک تک سلولای بدنم! که هی ته نمازام میشینم و رو میکنم به اون بالاسری و میگم خیلی چاکریما، دمت گرم.
که یه چیز بهتر از چیزی که میخواستم انگار بهم داد. و من هی شکر میکنم بخاطرش چون دلم نمیخواد از دستش بدم. ولی این دلم نمیخواده هم اعث نشده مثه سگ بچسبمش، نتچ، آزاد و رها و سکسی. :دی
پ.ن: من سالها خودم مشوق خودم بودم. خودم وقت زمینخوردنا دست خودمو گرفتم، خودم گفتم بدو چیزی نمونده، خودم گفتم تلاش کن، زنده بمون و بجنگ. و حالا که تو هستی متوجه شدم چه انرژیای این سالا گذاشتم، که چقدر قوی بودم و چقدر راضیام از آدمی که ساختم. حالا تو هستی و قربون دویدنام میری، قربون چار صبح بیدار شدنها و درس خوندنها و نالههای پیاماس و خستهشدنها. هر بار که میگم درستش میکنم و میگی میدونم، میگی میتونی و کاری نیست که از پسش برنیای قلبم نمیزنه. باورم نمیشه واقعیه. و شکر این حس عجیب و فوقالعاده رو میکنم، هر روز.
- ۹۹/۰۴/۱۶