من میتونم تا اون ته دنیاش قربونت برم ولی دیگه بلد نیستم بازی کنم. ینی نه اینکه بلد نباشم که میدونی خوب بلدم بازی رو ولی نمیتونم طولانیمدت بازی کنم عزیزدلم. میتونم با آدمها بازی کنم ولی با عزیزدلم، نه. و تو نمیدونم چی تو ذهنته و قراره چیکار کنی بام، نمیدونم تو ذهنت دوری و دوستیه یا حس پیامک دیروزت که اگه پیشت بودم نمیتونستی از لبام جدا شی؟ تصرف عدوانی میخوندم و مدام پوزخند میزدم به تفکرات و آورثینک دختره. که مدام بین دو حس که میخواد منو و نمیخواد منو گیر افتاده بود. به اینکه امید داری و نشونه جمع میکنی برای امیدی که به قلبت چسبیده. و نتیجه؟ گفته بود امید انگله، باید جداش کرد. باید کند و رفت. یا زنده میمونی و آزاد میشی یا میمیری. که من پ.ن نوشته بودم براش که باور دارم آدمیزاد نمیمیره. اگه فقط و فقط جرئت کنه اون امید لعنتی رو که به قلبش چسبیده بندازه دور. تو همون حوالی بودم که گوشیم ثانیهها ویبره رفت. یه پیام دو پیام پنج شیش هفت! اینباکسمو باز کردم و یک بعدازظهر اواخر مرداد با این پیام روبرو شدم که گفتم بیام یه کم ماچت کنم. و پیامهای بعدی همش دو نقطه ستاره، دو نقطه ستاره ستاره ستاره و بغل و ماچه. گوشیم همچنان میلرزید تو دستم و آدرنالین بود که ترشح میشد. جوابتو با جوون دادم و بوسهها ادامه داشت. و اون لحظه حس کردم دلت بازی میخواد و منم بهت بازی میدم. عیبی نداره. چار صبح امروز که بیدار شدم و برات نوشتم :* وقتی هنوز خوابی؛ و چار ساعت بعدش یه :* خالی جواب گرفتم حس کردم که خستم برای بازی. حس کردم توان بازی کردن ندارم و اصلا بازی تا وقتیه آدم دلش تو دستش باشه. وقتی دلم میتپه برات دیگه بازی چی آخه.
خلاصه که نمیدونم. نمیدونم تهش باهات چیکار میکنم، نمیدونم میبوسمت و میذارمت کنار یا میبوسمت و لباتو ول نمیکنم وقتی همچنان رفیقمی و یا میبوسمت چون پارتنرمی. نمیدونم. حس خودم تو این لحظه و بعضی لحظات؟ تهش هیچیه. هیچی ینی رفیقمی و هیچی. رفیقمی و همین. رفیقم میمونی. که من انرژی ندارم بذارم برای تحلیل رفتارای تو، مرد مومن. واقعا دیگه ندارم. و یحتمل دوری و دوستی عزیزم. دوری و دوستی.
- ۹۹/۰۵/۲۳