اولین باره نشستم پای لپتاپ و مینویسم. دیروز داشتم فکر میکردم باید بیام و بنویسم. بیام بنویسم که نترکم. که با خودم کنار بیام. با همهچی کنار بیام. حالا نامجو تو گوشم ای ساربان میخونه و اشک تو چشمام جمعه و میخوام از همهچی بنویسم. که خستم از تحمل کردن این افکار، از به دنبال خودم کشیدن این فکرها. از این بگم که نمیدونم چی شد که ابنطور شد. که حس کنم کمم. کافی نیستم. واسه هیچ فاکینگ چیزی. که مدام تو ذهنم یکی نشسته و سرکوفت میزنه بهم. صبح که خواب میمونی، امروز هم نرسیدی کامل تحویل بدی، وقت تلف کردی و بفرما هیر وی گو اگین.
فکر میکنم از پس هیچی برنمیام. فکر میکنم همهجی نقابمه. خوشپوش نیستم و یه عمر گفتم نخواستم که باشم. یه عمر گفتم خودم نخواستم. بعد حس میکنم بخوامم نمیتونم دیگه. حس میکنم اینا همش دفاع بود چون نمیتونستم. نمیتونم. بلدش نیستم. و گریهم میگیره وقتی فکر میکنم همهچی نقابه واسه نتونستنهام. بعد نشونه رفتم همه نخواستنهامو. که نکنه همهون یه نقابه فقط؟ میگم ازدواج نمیخوام و نمیخوام ازدواج کنم چون دوسپسری ندارم یا آدمی رو که خیلی دوسش داشته باشم؟ که بتونم یه زندگی رو کنارش تصور کنم؟ خودمو راضی میکنم به موندن و اپلای نکردن چون نمیتونم اپلای کنم؟ چون دیره واسه همهچیز؟ چون نمیتونم نه اینکه نخوام؟ بعد همیشه و یه عمر فکر کردم میتونم ولی نمیخوام؟ حس مسخره بودن دارم. حس پوچی. که شک دارم به خودم. که چی درسته چی غلط. که کدوم حرفم نقابمه کدوم نیست. یه عمر فکر میکردم چیزی میگم که بهش باور دارم ولی شک کردم که نکنه چیز دیگهای باشه؟
شاید میتونم یه دفتر صد برگ پر کنم از نتونستنهام. از کافی نبودنهام. از همهی گندهایی که به زندگیم زدم و میزنم. واسه همون میخوام محو شم. نباشم. یا برم یه گوشه بشینم. برم تو غار و لاک خودم. برم یه جا که هیچکس نباشه. تموم زندگی من خلاصه میشه تو همون پاراگراف از جنگجوی عشق. که به این فکر میکردم که باید فوقالعاده و شاد و بیعیب باشم و چون نیستم هرگز نباید ودم را به دیگران نشان دهم. فقط بایذ یک مخفیگاه امن پیدا کنم بعد از آن، در فرصتی که بتوانم، از خودم و دنیا کنارهگیری کنم.
تموم زندگیم خلاصه شده تو همین. یا بهتره بگم تموم یکی دو سال اخیر. یاد اون حرف نیلو افتادم وقتی با اصرارهای زیادش قرار بود با دوستاشون برم کوه و نتونستم نهایتا کنار بیام و مجبور کنم خودمو و شبش گفتم نمیام. که بهم گفت آدمی که من میشناختم اینقدر گوشهگیر نبوده ها. اجتماعی بودو نمیترسید. و گریهم گرفته بود از آدمی که شدم. از آدمی که ساختم.
نمیدونم کجای متن چاش بدم ولی امروز حرصم گرفت که اول همهچیز چشمم به قیمتشه. به اینکه گرون نشه. خب برین توش لطفا. خستهام از دست خودم. خیلی خسته. و کلافه.
برمیگردم به کیبورد همون گوشی. با اینکه حس نوشتن تو کیبورد لپتاپ قشنگتره اما افکارم پراکنده میشه.
- ۹۹/۰۵/۳۰