پنج صبح بیست و پنج مهره. از خودم میپرسم تا کجا میخوام پیش برم؟ تا ساختن یه ویرونه از خودم؟ این منم؟! این همه در تلاش برای دوستداشته شدن و مورد محبت آدمی قرار گرفتن؟ تشنهی توجه یه آدم؟ این منم؟ این همه خوار و خفیف شدن؟ وقتی نوشتم منظورم یه رابطهی عاشقانه نیست، وقتی نوشتم میدونم بیشتر از یه دوست دوسم نداری پتک خورد تو سرم. که داری چیکار میکنی؟ اینجا چیکار میکنی تو؟ و حالم بهم خورد. حس اونشبی رو داشتم که برام نوشتی نمیشه دوسش نداشت و من خندم گرفته بود که چقدر من اشتباهیام و اینجا دارم چه غلطی میکنم؟
سوالم از خودم اینه که تا به کجا؟ میخوای تا کجا پیش بری؟ میخوای تا کی به امیدهای احمقانهات دل ببندی و تو توهم زندگی کنی؟ تو ذهنم میخونه آخر در زندگب را که گل نگرفتهاند، آخر راهی هم برای تو هس و فلان. چرا بین پاککن بودم و نبودن مرددم؟ چجوری دقیقا باید بهم بگه؟ دست بردار از این در وطن خویش غریب دختر. حالم از تصور ضعفت، تشنهی ذرهای از توجهش بودنت بهم خورد. گت د فاک اوت.
- ۹۹/۰۷/۲۵