امروز رو با درد وحشتناکی شروع کردم که تو شکم و پهلوهام حس میکردم. اونقدر شدید بود که مدام تو خواب و بیداری بودم و وقتی صدای آلارممو شنیدم یه ریزه فاصله داشتم تا گریه کنم. تا ظهر چارتا چای نبات خوردم و عصری که از درد به خودم میپیچیدم و بابا رو فرستادم مفنامیک بگیره واسم که کارو بخاطر درد تعطیل نکنم و جلو برم، یه چیزی اون ته قلبم از سرسختیای که به خرج میدم روشن شد. یه نور خیلی کوچیک.
- ۹۹/۰۸/۰۷