سرشبی داشت بهم میگفت خیلی دوس داره منو با ط، شاگرد اول مهندسی کامپیوتر تهران که میخواد بره کانادا آشنا کنه. میگفت خیلی به هم میایم و اونم که پیگرمه و اجازه بدم بیاد جلو و حداقل چندباری باهاش صحبت کنم. گفتم من دارم اینجا خودمو پاره میکنم که سال دیگه پاشم برم کانادا؟ گفت باهاش بیرون که نمیری حداقل یه بار صحبت کن، بهش قول دادم اجازهی پیام دادن بهتو بگیرم. گفتم خب شعورش باز تحسین برانگیزه آفرین:)) گفته شعورش که تحسین برانگیز هس ولی از سگ بودن تو ترسیده که یهو شروع نشده درو قفل بزنی. خندیدم که تو اون چند برخورد اینقدر وحشی و هار به نظر اومدم؟ :))
متاسفانه یا خوشبختانه این یبس بودنمو نتونستم درمان کنم. :))
- ۹۹/۰۸/۰۷