گم شدم. گیجم، تنهام، خستهام و از روال افتاده. شبها دیر میخوابم و صبحها دیر بیدار میشم. اغلب روزها امید دارم از امروز درستش میکنم و نمیتونم. امیدم کمجونه و ترسم پرجون. اغلب فکر میکنم دارم گند میزنم و بیحس و کرخت میشم از فکر بهش. سه چاهار شبه قبل خواب فکر میکنم به نبودن، مردن. دیشب تا مراسمم پیش رفتم، مثل یه شبح میچرخیدم و از دور نگاه میکردم به آدمها، به خاک، به سنگ، به لباسهای سیاه.
نمیدونم میتونم کاری کنم روزهای بهتری بیان یا نه، هیر وی گو اگینگویان گیوآپ میکنم. هوم.
- ۹۹/۰۸/۰۹