پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

  • ۰
  • ۰

هفتاد و هشت.

این روزا گم شدم. روزا تند و تند میگذرن، صبح‌ها زود شب میشن و من گم شدم انگار. مابین ساعت‌ها و کتاب‌ها و کلاس‌‌ها. تو اون دور نشسته‌ای، مثل همیشه. مثل همون اوایل که پیدات کردم‌. یه گوشه برای خودت نشسته بودی و روزگار میگذروندی و کشفت کردم‌. فکر میکردم چیکار کنم و الان چی بگم که منو ببینه؟ مثل یه شبح نامرئی بودم‌، خیلی نامرئی. بچگانه و خوش‌خیالانه، از آلویز، امید داشتم یه روز منو ببینی. امید داشتم یه روز مخاطب نوشته‌هات شم. امید داشتم یه روز از پشت لنز دوربینت به من نگاه کنی. و اینارو واقعا داشتم، نه اینکه صزفا بخوام عاشقانه‌تر بنویسمشون، نه؛ داشتم. برای مرئی شدن تلاش میکردم و کم‌کم رنگ میرفتم‌. صبر من به قامت بلند آرزو بود؛ طول کشید تا به چشمت اومدم. به چشمت اومدم، فرصت پیدا کردم برم رو سن و نور رو من باشه، خوشحال بودم، فکر میکردم خب، شد، همینه، خوشحالم، دید منو، دید منو، دید منو! کوتاه بود؛ هنوز مبهوت نور بودم که از روم رفت‌. اشتباه کردم و نور از روم رفت. به کوتاهی دیدن یه شهاب‌. یک، دو، سه و تمام. پلک زدم و تموم شد.

  • ۹۹/۰۸/۰۹
  • Zz

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی