این روزا گم شدم. روزا تند و تند میگذرن، صبحها زود شب میشن و من گم شدم انگار. مابین ساعتها و کتابها و کلاسها. تو اون دور نشستهای، مثل همیشه. مثل همون اوایل که پیدات کردم. یه گوشه برای خودت نشسته بودی و روزگار میگذروندی و کشفت کردم. فکر میکردم چیکار کنم و الان چی بگم که منو ببینه؟ مثل یه شبح نامرئی بودم، خیلی نامرئی. بچگانه و خوشخیالانه، از آلویز، امید داشتم یه روز منو ببینی. امید داشتم یه روز مخاطب نوشتههات شم. امید داشتم یه روز از پشت لنز دوربینت به من نگاه کنی. و اینارو واقعا داشتم، نه اینکه صزفا بخوام عاشقانهتر بنویسمشون، نه؛ داشتم. برای مرئی شدن تلاش میکردم و کمکم رنگ میرفتم. صبر من به قامت بلند آرزو بود؛ طول کشید تا به چشمت اومدم. به چشمت اومدم، فرصت پیدا کردم برم رو سن و نور رو من باشه، خوشحال بودم، فکر میکردم خب، شد، همینه، خوشحالم، دید منو، دید منو، دید منو! کوتاه بود؛ هنوز مبهوت نور بودم که از روم رفت. اشتباه کردم و نور از روم رفت. به کوتاهی دیدن یه شهاب. یک، دو، سه و تمام. پلک زدم و تموم شد.
- ۹۹/۰۸/۰۹