میخوام کمی بنویسم و بعد شاید گوشی رو گذاشتم کناری و یه ساعت خوابیدم. از سه و نیم بیدارم ولی از تخت تکون نخوردم. سرشبی مامان بهم کلپوره، فاکینگ کلپوره، داده و نمیدونم من احمق چرا خوردم و دو ساعته که دلدردم. تو این دو ساعت به خیلی چیزا فکر کردم. به خودم، به آدمهام، به تو، به وضعیت درسیم. تاریخو نگاه میکنم و میبینم پونزدهمه. خودمو سرزنش میکنم که چرا وضعیتم هنوز اینه. چرا دیگه بلد نیستم دستمو بذارم رو زمین و پاشم؟ چرا اینقدر خودزنی میکنم؟ بذار اول اون یکی دیگه رو بگم. سرشبی این بچه داشت از دوست معمولیش میگفت که بهش ابراز علاقه کرده. یاد خودم افتادم. بچه طرف وات د فاک ماجرا بود و از حرفای دوستش که میگفت، انگار یه چاقو تو قلبم میچرخوندن. بچه میگفت به دوستش گفته برام باارزشی و دوست دارم ولی نه بیشتر از یه دوست و یاد خودم افتادم. پسره بهش گفته قلبش بارها شکسته وقتی از اکس این بچه میشنیده و اعتراف کرده که هربار با خودش میگفته کاش جای اون بود و اینقدر دوسش میداشت. بارها خودشو مقایسه کرده که اون چی داشت که این نداشت؟ و لعنت. یاد خودم افتادم. حالم بد شد از حرفاش. از پوکر فیس بودن این طرف ماجرا و تصور پوکر فیس بودن تو. حتی از همینم حالم بد شد که یه بچهی شونزده ساله باید درگیر یه حس یه طرفه شه و من هم. دارم فکر میکنم من کی از دوست داشتن خودم دست کشیدم؟ سر کنکور اولی؟ دومی؟ سر دوست داشتن تو؟ نه. از قبلترش ولی سر تو هم خیلی از خودم بدم اومد. خیلی از دیدن ذلیل شدنم حالم بد شد؛ طوری که این اواخر فقط میخواستم این تن رو بذارم یه جا و برم.
اولی که شروع کردم به حرف زدن هوا تاریک بود؛ رفته رفته روشنتر شد و چند دقیقهی دیگه کامل روشنه. به من بود میخواستم چندین روز تو تاریکی بمونیم. به من بود میذاشتم از همهتون میرفتم. و فکر کنم باید هم برم. یادم نمیاد آخرینباری که این همه دوس داشتم، مثل هفتههای اخیر، بمیرم کی بود ولی هیچوقت تا این حد آرزوی مرگ نداشتم. همینم از ضعیف بودنته. :)
- ۹۹/۰۸/۱۵