از همون سه و نیم بیدارم همچنان. با این تفاوت که رو تخت افتادم و بدن درد دارم و دلفاکینگدرد. البته که تا دوازده شیمی خوندم و یه ایونت ریاضی هم دادم ولی از زندگی عقب افتادم. صبحی که بالاخره از تخت کنده شدم، کنار شوفاز نشسته بودم و گریه میکردم، با خودم میگفتم به کلش فکر نکن. به اینکه چقدر کار رو سرت ریخته فکر نکن. به تهش اصلا فکر نکن. فقط فکر کن قدم درست بعدی چیه؟ همین. دونه به دونه، قدم به قدم.
مثل یه بالون شدم که کلی کیسه بهش وصله. سنگینم، هزار کیلو وزنمه و دوس دارم بمیرم. باید سبک کنم خودمو. باید رها، کلمهای که ازش بارداریم، شم. باید رها شم.
- ۹۹/۰۸/۱۵