«با تو خیلی دغدغهی زمان ندارم. یعنی مهم نیست میگذره نمیگذره ویییژد یا لاکپشتی. بی توئه که بعدش چرتکه میندازم میبینم ئه.»
دوست داشتم این اینجا بمونه. امروز خیلی اتفاقی یادش افتادم و ذهنم نمیتونست تشخیص بده کِی بهم گفتی. با خودم میگفتم واسه اون موقعس که تلگرام بودیم؟ یا اون چند روز خوب واتسپ؟ یا اون اوایل که اومدیم وایبر؟ با یه سرچ، گزنیهی اول رو رد کردم و بله، جواب گزینهی سه بود. اواسط وایبر اومدنمون. اون موقع که تازه درسو شروع کرده بودم و هرشب سر نماز شکر میکردم بخاطر بودنت.. واسه اون موقع بود که غرق بودم تو خوشی و باورم نمیشد میشه تلاش کرد و یه همراه داشت، میشه تلاش کرد و پشتت گرم باشه. هوم. خواستم اینجا باشه چون آویزم به قشنگیها. چون برخلاف حافظهی خوبم یادم نمیاد کجا چی بهم گفتی که ناراحت شدم؛ یادم نمیمونه توافق کردیم امیدمو بندازم دور. اما یادم میمونه یه آخرشبی قبل شببخیر بهم گفتی با من دغدغهی زمان نداری و کلماتت قشنگ بود و ریخت تو قلبم. شاید یکی از بزرگترین باگهام هم همین باشه؛ همین تو گذشته زندگی کردن، وصل به اتفاقهای خوب گذشته بودن.
- ۹۹/۰۸/۱۷