پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

  • ۰
  • ۰

نوشتم شروع که بیام و بنویسم. که میخواستم مثل بقیه‌ی موارد تو چنل بنویسم اما خب دیدم دلم میخواد تو قالب وبلاگ ثبت بشه تا چنل. و اینکه میخوام بیام بنویسم دیگه. از اینکه چی میخوام از این زندگی و دنیا و کائنات. چون اگه بخوام راستشو بگم اون زمان که تعیین میکردم چی میخوام اوضاع خیلی بهتر بود تا این سالا که فقط دریمر بودم. و خب میخوام که جدی شروع کنم به نوشتن دیگه. از علایقم، از اتفاق‌های ریز و کوچیکی که حالمو خوب میکنه، از چی میخوام‌ها و از تلاش‌هام در راستای چیزهایی که میخوام. یه کلام: میخوام بنویسم ازشون.

  • ۰
  • ۰

چهل و پنجم.

روزای عجیبی رو دارم میگذرونم. درس هست و تو هم هستی. تماما حواست بهم هس، به من، به درسم، به اینکه تشویقم کنی بهتر بخونم، به اینکه ناامید نشم و اینکه اینقدر بهم باور داری. یه هفته‌ای هس درسو شروع کردم و هر روزشو همراهم بودی و هی وقت نماز به اون بالاسری میگم واقعا؟ چیزی که میخواستمو بم ندادی ولی بهترشو دادی؟ واقعا؟ و هی سجده میرم و بش میگم خیلی چاکریم. هی هر روز به این فکر میکنم که آدمایی که یکی رو همراهشون دارن چقدر راحت‌تر گام برمیدارن، چه راحت‌تر مسیرو طی میکنن. و چقدر من این سالا انرژی گذاشتم که اون یه آدم خودم باشم. واقعا قوی‌ام. :)) و حقیقتش به اون روال عادت کردم و این روزا که میبینم یه نفر حواسش بهم هس، تایم‌های استراحتمو میپرسه که ببینه کی پیام بده، دستشو گذاشته رو شونم و دلگرمی بهم میده یکم عجیب غریبه واسم. و گاها پنیک میزنم حتی، تصمیم میگیرم برم گم و گور شم و فقط خودم و خودم باشم.  درکل اما حس عجیب، ناشناخته و البته قشنگیه. شکر.

  • ۰
  • ۰

یادمه که دو دل بودم سر زنگ بهت. میترسیدم گریم بگیره سر حرف زدت باهات! زنگ که زدم اونقدر رها و بیخیال بودی که یه لحظه دلم گرفت که چرا من فقط طرف درگیر و مچاله‌ شده‌ی ماجرام؟ اما فقط یه لحظه. بعدش به تخمت گرفتنم نجاتم داد. قبلش بغضمو قورت دادم و بهت گفتم که زندگی سخت شد؛ زندگی یهو خیلی سخت شد و به سختی بغضمو قورت دادم و جلو آیینه بودم و یادمه که اشک تو چشمام جمع شد. اون طرف اما یه غریبه بود. انگار یه غریبه بود که باهاش از مچاله شدن قلبم حرف زده بودم. بازیگر کیارستمی رو توت نجات داد و نرگس شیش ماه پیش منو، و حالا به هیچ جات نبودنم نجاتم داد. واسه همون هم بود که بعد قطع کردن بهت اس‌ام‌اس دادم که مرسی! کاش زودتر زنگ زده بودم. نکوشتم که مرسی که کلهم به تخمت گرفتی. مرسی که به تخم گرفتنت منو هم از بند آزاد کرد. بذار بگم از اونشب به بعد نفس کشیدم، دیگه بغض نکردم و چشمامم پف نکرد. بگم که هیچ چیز نمیتونست اینقدر زود خوبم کنه که به تخم گرفتن تو. مرسی!

 

- این ماجرا تموم شد ولی من همچنان باور دارم به اون روز. 'باور' دارم. منتظرشم؟ نه. میمونم؟ ابدا. ولی باور دارم بهش. با یه نقطه تهش، خیلی قرص و محکم.

  • ۰
  • ۰

چهل و سوم.

خوب میشی بچه. خوب میشی دخترجوون. خودتم میدونی خوب میشی. بذار بگذره. همه چی رو پاک کن و بذار بگذره ازت. خوب میشی. :*

  • ۰
  • ۰

چهل و دوم و تمام.

مردم امشب.  بذار بنویسم که مردم امشب. مردم. خداحافظی کردم ازش و مردم. گفتم دوسش دارم و مردم. قربونم رفت و مردم. گفت بمیرم برات نازنین و مردم. گفت میبوسمت و مردم. گفتم یه امشبمو کاش میتونستم ببوسمت و مردم. گفت قلبم تیر کشید و مردم. گفتم مراقب خودت باش و مردم. گفت تو رو جان امیر به حقت برس و مردم. گفتم شبت بخیر بچه و مردم. مردم امشب.

  • ۰
  • ۰

طاهر قریشی غوغای ستارگان رو میخونه تو گوشم و گوله گوله اشک میریزم. قشنگ گوله گوله. چون نمیفهمم این آدم مال من نیست؛ چون هیچوقت انگار نمیفهمم، چون مثه سگ امید دارم و سرابه آقا سرابه. چون یادم میره برای هر فاکینگ چیزی باید مثه سگ بجنگم. یادم رفته بود. 

 

چون شیرجه‌های رفته کوفتگی‌ها و کبودی‌های عجیبی به جا میذارن. چون بدنم سیاهه از این همه امید. که دریا دریا امید ولی دیگه نه برای ما. دیگه نه.

 

که دخترجون، عزیزدلم. بفهم. بفهم. بفهم تو رو به خدا. تمومش کن. خب؟ قول بده. تو رو به خدا نازنین. تو رو به خدا.استاپ اند موو آن. 

  • ۰
  • ۰

چهل‌ام

حالم حال خسرو شکیباییه تو هامون. که میگفت خدایا یه اینوری یه اونوری. حالا خدایا یه اینوری یه اونوری. میدونم که آدم خوب‌تری میشم. :]

  • ۰
  • ۰

سی و نهم.

این بار بدون هیچ جنگی با خودم، برای بار شاید که هزارم، میدونم که باید بذارمت و برم. 

فرق این بار با دفعه‌های قبل اینه که هر بار میدونستم باید برم، اما دونستن همراه با جنگ، دونستنی که آروم نبود، پذیرفتنی نبود. این بار اما آرومم، خیلی آرومم. 

 

خوب که بشی رفتم؛ قول، به خودم. 

  • ۰
  • ۰

سی و هشت.

+ I love you

- It'll pass. 

 

 خنده‌ی فلیبگو میبینی وقت گفتنش؟ همون. یه خنده‌ی آمیخته با بغض. :]

 

آی نو ایتل پس، آی نو. بات آی فاکینگ لاو یو. هنوز. هنوز.

 

قلبم ریخت امروز که اسمتو رو گوشیم دیدم. با اینکه انتظارشو داشتم اما قلبم ریخت. قلبم برای صدات و اون طرز سلام گفتنت ریخت.

دلم برای اون آدم مهربون و گرمی که درونته میریزه. لعنت بهت. میتونستیم قشنگ ‌ترین لحظاتو بسازیم. چرا دست رد زدی آخه لامروت. قلبم برات. قلبم برات. قلبم، برات.

  • ۰
  • ۰

سی و هفتم

امروز تولدت بود. دیشب که داشتم فکر میکردم چی برات بنویسم دیدم دلم نمیخواد بنویسم که امیدوارم یکی از سال‌های این دهه کنارت باشم و جشن بگیریم. دیدم نمیخوام بنویسم آرزو میکنم نزدیک‌تر باشم بهت. واسه همونم نوشتم آرزو میکنم یکی از سالای این دهه به لحاظ جغرافیایی نزدیک‌تر باشم بهت که برات کیک بگیرم با شمع‌های روشن که شمع سی و چند سالگیتو فوت کنی. دیدم تموم شده برام و گذشتم. بیست و چندم اسفند با قلبی مالامال درد و دلی شکسته اومدم نوشتم قول میدم خوب میشم و شدم. که صبر کردم و تحمل و گذشت.

امشب وقتی نوشته‌های این پسر جدیده رو میخوندم دیدم گذشته. حالا میتونم بگم که واقعا گذشته. دیدم مدت‌هاست دیگه فکر نمیکنم تو چقدر عکاس خوبی‌ای و چه عکس‌های خفنی میگیری. فکر نمیکنم خیلی خفن و باسوادی. فکر نمیکنم که چقدر باشعوری و خوب.‌ دیگه به اینا فکر نمیکنم، عزیزدلم.‌و حتی عزیزدلم هم نیستی. :) عزیزی واسم و دوست. من مدت‌ها یادم رفته بود که جایی نمیمونم که جام نیست. من چیزی رو به زور نگه نمیدارم. چیزی که واسه من نیستو و نمیخواد هم باشه رو نمیخوام. من مدت‌ها تلاش کردم برای تو، و بذار بگم اشتباه کردم. تلاش کردم برای تویی که ارزش قائل نبودی برای تلاشم و نمیدیدی. امروز تولدت بود و آخرین :* رو برات گذاشتم. و دیگه ازش استفاده نمیکنم. چون میدونی؟ یه شب به این فکر کردم که تو ممکنه روزانه با صد نفر لاس بزنی و یه موقع هم بری تو رابطه ولی به من نگی. چون شاید به نظرت چیز گفتنی‌ای نیست. دیدم حالم بد میشه اون موقع. خیلی بد. واسه همونم فرضو بر این گذاشتم که از این به بعد تو رابطه‌ای. که من دیگه قرار نیست به کسی خون بدم که متقابلا بهم خون نمیده. که آرمینا میگفت دفعه‌ی بعد که داشتین یه چنین آدمی خون میدادین فکر کنین که خون کدوم عزیزتونو دارین حراج میکنین؟ که خونی که تو به من نمیدی رو باید از عزیزانم بگیرم. و این حق اونا نیست. و حق من نیست.

 

نمیدونم بگم طول کشید که بفهمم و چشمام باز شه یا نه، طولی هم نکشید. رایتش حس میکنم قوی‌ام. و خوب جمعش کردم. یه جمله‌ی عربی بود که اگه میخواین یه نفرو بکشین یه بار ببوسینش و دیگه نه. و من نمردم. من بوسیدمت و نمردم. یه شب تا صبو بغلت خوابیدم، غرق بوسه بودم و نمردم. چشماتو بوسیدم و نمردم. که من قوی‌ام اتفاقا. بعد همه‌ی اتفاقا؛ بعد اعتراف به دوست داشتنت و عکس العمل هیچیِ تو، بعد شنیدن اینکه هنوز دوسش داری نمردم. من یه روز تموم خیابانارو، از سعدی تا شریعتی، از شریعتی تا طالقانی رو گریه کردم و نمردم. من شبارو با فکر بوسه‌هات گذروندم و نمردم. من، نمردم. و این باعث میشه ببخشم خودمو. باعث میشه افتخار کنم به نون چند ساله‌ی درونم. به آدمی که ساختم. 

چند وقت پیش داشتم فکر میکردم یه روز میای و درخواست رابطه بم میدی. اینو مطمئنم. نمیدونم هم چرا. ولی یه حس قوی‌ای دارم بهش. و فکر کردم که شاید بهت بگم تو فرصتشو داشتی اما سوزوندیش. تو فرصت داشتی منک عاشق ترین دختر روی زمین کنی اما نخواستی. و فکر کردم خوب شد که فهمیدم من لیاقت آدمی‌‌ رو دارم که بی نهایت عاشقم باشه و تلاشامو ببینه. من لیاقت یه عشق خوب دو طرفه رو دارم. و فکر میکنم همه چی از اونجا شروع میشه که ما خودمونو لایق چیزی بدونیم. همین. خیلی چیزا هس که بنویسم ولی پراکندن و نمیدونم چی بگم. پس فعلا همین.

 

آها؛ به روزهای پیش‌رو امیدوارم. نه امید خالی، که امیدی از جنس ایمان و باور.