پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

  • ۰
  • ۰

در روزهای ابتدایی مهر به خیلی چیزها فکر کرده‌ام. به درس، رشته، دانشگاه، به بیوتک، دندان‌پزشکی، تهران، ترس از نتوانستن، از پس برنیامدن، کافی نبودن، به تو، آغوشت، صدای نفست، به مسافرت‌های یه‌نفره، به سفرهای کوتاه و دونفره با تو، به حال، به هر روز کمی بهتر شدن، ترک مرض نتوانستن، جنگجو بودن، جنگیدن، به دست از آینده و گذشته کشیدن و در حال زندگی کردن، متمرکز بودن، به بهتر نوشتن.

  • ۰
  • ۰

ترس، اضطراب.

ترسیدم، مثه سگ. ترسیدم از اینکه نشه. از اینکه تمام تلاشمو بکنم و کافی نباشه. و نشه. از اینکه نتیجه‌ی تمام تلاشم خوب نباشه. ترسیدم از کافی‌نبودنم. ترسیدم. و انگار ترجیح میدم شروع نکنم تا تماممو بذارم و نشه. میگم اما اینطوری هیچوقت نمیفهمی گیر و گورت کجاست. نمیفهمی تمومتو بذاری پای هر کار چی ازش درمیاد. نمیفهمی میتونستی یا نه. نمیفهمی تونستن تو چقدره. گیرم خوب گیرم بد. این منطقیشه دیگه. هیچوقت نمیفهمی اگه واسش تلاش نکنی. شبیه اون‌هایی نشو که ترسیدن و شروع نکردن. شبیه اون‌هایی نشو که نمیجنگن واسه چیز‌هایی که میخوان. اون روز پشتیبانه گفت این جنگجو بودنه رو در تو ندیدم. ریلی؟ در من جنگنجو بودن و با چنگ و دندون چسبیدن به چیزی رو ندیده؟ جون بذار پای چیزی که میخوای ببین چی درمیاد. نشین فکر کن چی میشه چی نمیشه. کاری نکنی هیچی نمیشه. قراره از هیچ چیزی بسازی، پس چیزی رو از دست نمیدی. گیرم بدی، ولی تهش اینه که تمومتو گذاشتی. حرفم یه چیزه. تمومتو نذاری نمیفهمی تونستن تو چقدر بوده. 

  • ۰
  • ۰

نیاز دارم روحیه‌ی جنگجویی که داشتمو دوباره بازیابم! بله، دقیقا فعل بازیافتن.

نیاز دارم با هر حرف و جمله‌ی کوچیک اینقدر بهم نریزم. نیاز دارم اون روحیه‌ی خرخفنمو داشته باشم که حرف همه به تخمشه و از کله‌ی صبح تا بوق سگ میخونه. نیاز دارم اون آدم قوی‌ای که میخوامو بسازم.

 

 

پ.ن: سه ماهه دارم هر شب بین ملاتونین خوردن و نخوردن فکر میکنم. از امشب گمونم قطعش کنم دیگه و توکل کنم به ساعت خواب بدنم. بارالهی مددی!

  • ۰
  • ۰

پنج و سه.

واقعیت شاید اینه که تو آدم امنی نیستی. همیشه فکر میکردم من اون آدم ناامنه‌ام، من کسی‌ام که میذاره و میره و یهو میتونه ازش هیچ خبری نباشه. بعدتر دیدم من اتفاقا اون آدم امن‌ام، اون آدمه که منتظر میمونه، اون آدمه که امید داره، اون آدمه که تا دونه‌ی آخر امیدشو خرج میکنه تا تو قلبش نگهت داره. من اتفاقا آدم امنی‌ام. آدمی‌ام که چون روال هر شب، شب به خیر گفتن + ماچ یا بغله یه شب مثل امشب که فقط شب به خیر میگی منتظر میمونه که بوس یا بغلشو بهش بدی و بعد بخوابه. که در نهایت هم ازش دریغ میکنی.

 

تو آدم امنی نیستی و من هر بار هزارتا دلیل میارم واسه خودم برای امن بودنت و اینکه میتونم بهت اعتماد کنم‌ و دلمو قرص. خانوم عین بهم گفت نترس، دود نمیشه بره تو هوا، هست و تنها مشکل فاصله‌تونه. و من دل‌خوش کرده بودم به حرفش‌. به خیلی دوستت داره‌ها. خودم که نمیرسم به اینکه خیلی دوسم داری، پس دل میبندم به حرفای بقیه که بهم بگن خیلی دوستت داره. و موقتا باورم میشه و دلم خوش. ولی نتچ. نباید وعده وعید بدم به خودم. امشب که خوشحالیم برای بار هزارم یهو دود شد رفت هوا و جاش مات موندم، گفتم این دندون لقو باید بکنی بندازی دور. مگه نمیخواد دوست باشین؟ خب دوست بودنو نشونش بده. من اون به تخممی رو که تو دوستی‌هام دارم باید نشونت بدم پسر. که من این آدمی که پیش تو هستم نیستم. من آدم منتظر بمونِ ملاحظه‌گر نیستم. صد ساله پیشت سرکش و یاغی و رام‌نشو نبودم و یادت رفته من اینقدر رام نیستم. تو هوا یه خط و یه نشون برای خودم کشیدم و چشمامو بستم. 

 

  • ۰
  • ۰

مخفی‌گاه

اولین باره نشستم پای لپ‌تاپ و مینویسم. دیروز داشتم فکر میکردم باید بیام و بنویسم. بیام بنویسم که نترکم. که با خودم کنار بیام. با همه‌چی کنار بیام. حالا نامجو تو گوشم ای ساربان می‌خونه و اشک تو چشمام جمعه و میخوام از همه‌چی بنویسم. که خستم از تحمل کردن این افکار، از به دنبال خودم کشیدن این فکر‌ها. از این بگم که نمیدونم چی شد که ابنطور شد. که حس کنم کمم. کافی نیستم. واسه هیچ فاکینگ چیزی. که مدام تو ذهنم یکی نشسته و سرکوفت میزنه بهم. صبح که خواب میمونی، امروز هم نرسیدی کامل تحویل بدی، وقت تلف کردی و بفرما هیر وی گو اگین.

فکر میکنم از پس هیچی برنمیام. فکر میکنم همه‌جی نقابمه. خوش‌پوش نیستم و یه عمر گفتم نخواستم که باشم. یه عمر گفتم خودم نخواستم. بعد حس میکنم بخوامم نمیتونم دیگه. حس میکنم اینا همش دفاع بود چون نمیتونستم. نمیتونم. بلدش نیستم. و گریه‌م میگیره وقتی فکر میکنم همه‌چی نقابه واسه نتونستن‌هام. بعد نشونه رفتم همه نخواستن‌هامو. که نکنه همهون یه نقابه فقط؟ میگم ازدواج نمیخوام و نمیخوام ازدواج کنم چون دوس‌پسری ندارم یا آدمی رو که خیلی دوسش داشته باشم؟ که بتونم یه زندگی رو کنارش تصور کنم؟ خودمو راضی میکنم به موندن و اپلای نکردن چون نمیتونم اپلای کنم؟ چون دیره واسه همه‌چیز؟ چون نمیتونم نه اینکه نخوام؟ بعد همیشه و یه عمر فکر کردم میتونم ولی نمیخوام؟ حس مسخره بودن دارم. حس پوچی. که شک دارم به خودم. که چی درسته چی غلط. که کدوم حرفم نقابمه کدوم نیست. یه عمر فکر میکردم چیزی میگم که بهش باور دارم ولی شک کردم که نکنه چیز دیگه‌ای باشه؟

 

شاید میتونم یه دفتر صد برگ پر کنم از نتونستن‌هام. از کافی نبودن‌هام. از همه‌ی گندهایی که به زندگیم زدم و میزنم. واسه همون میخوام محو شم. نباشم. یا برم یه گوشه بشینم. برم تو غار و لاک خودم. برم یه جا که هیچکس نباشه. تموم زندگی من خلاصه میشه تو همون پاراگراف از جنگجوی عشق. که به این فکر میکردم که باید فوق‌العاده و شاد و بی‌عیب باشم و چون نیستم هرگز نباید ودم را به دیگران نشان دهم. فقط بایذ یک مخفی‌گاه امن پیدا کنم  بعد از آن، در فرصتی که بتوانم، از خودم و دنیا کناره‌گیری کنم. 

 

تموم زندگیم خلاصه شده تو همین. یا بهتره بگم تموم یکی دو سال اخیر. یاد اون حرف نیلو افتادم وقتی با اصرارهای زیادش قرار بود با دوستاشون برم کوه و نتونستم نهایتا کنار بیام  و مجبور کنم خودمو و شبش گفتم نمیام. که بهم گفت آدمی که من میشناختم اینقدر گوشه‌گیر نبوده ها. اجتماعی بودو نمیترسید. و گریه‌م گرفته بود از آدمی که شدم. از آدمی که ساختم. 

 

 

نمیدونم کجای متن چاش بدم ولی امروز حرصم گرفت که اول همه‌چیز چشمم به قیمتشه. به اینکه گرون نشه. خب برین توش لطفا. خسته‌ام از دست خودم. خیلی خسته. و کلافه. 

 

 

برمیگردم به کیبورد همون گوشی. با اینکه حس نوشتن تو کیبورد لپ‌تاپ قشنگتره اما افکارم پراکنده میشه.

  • ۰
  • ۰

دوری و دوستی

من میتونم تا اون ته دنیاش قربونت برم ولی دیگه بلد نیستم بازی کنم. ینی نه اینکه بلد نباشم که میدونی خوب بلدم بازی رو ولی نمیتونم طولانی‌مدت بازی کنم عزیزدلم. میتونم با آدم‌ها بازی کنم ولی با عزیزدلم، نه. و تو نمیدونم چی تو ذهنته و قراره چیکار کنی بام، نمیدونم تو ذهنت دوری و دوستیه یا حس پیامک دیروزت که اگه پیشت بودم نمیتونستی از لبام جدا شی؟ تصرف عدوانی میخوندم و مدام پوزخند میزدم به تفکرات و آورثینک دختره. که مدام بین دو حس که میخواد منو و نمیخواد منو گیر افتاده بود. به اینکه امید داری و نشونه‌ جمع میکنی برای امیدی که به قلبت چسبیده. و نتیجه؟ گفته بود امید انگله، باید جداش کرد. باید کند و رفت. یا زنده میمونی و آزاد میشی یا میمیری. که من پ.ن نوشته بودم براش که باور دارم آدمیزاد نمیمیره. اگه فقط و فقط جرئت کنه اون امید لعنتی رو که به قلبش چسبیده بندازه دور. تو همون حوالی بودم که گوشیم ثانیه‌ها ویبره رفت. یه پیام دو پیام پنج شیش هفت! اینباکسمو باز کردم و یک بعدازظهر اواخر مرداد با این پیام روبرو شدم که گفتم بیام یه‌ کم ماچت کنم. و پیام‌های بعدی همش دو نقطه ستاره، دو نقطه ستاره ستاره ستاره و بغل و ماچه. گوشیم همچنان میلرزید تو دستم و آدرنالین بود که ترشح میشد. جوابتو با جوون دادم و بوسه‌ها ادامه داشت. و اون لحظه حس کردم دلت بازی میخواد و منم بهت بازی میدم. عیبی نداره. چار صبح امروز که بیدار شدم و برات نوشتم :* وقتی هنوز خوابی؛ و چار ساعت بعدش یه :* خالی جواب گرفتم حس کردم که خستم برای بازی. حس کردم توان بازی کردن ندارم و اصلا بازی تا وقتیه آدم دلش تو دستش باشه. وقتی دلم میتپه برات دیگه بازی چی آخه. 

 

خلاصه که نمیدونم. نمیدونم تهش باهات چیکار میکنم، نمیدونم میبوسمت و میذارمت کنار یا میبوسمت و لباتو ول نمیکنم وقتی همچنان رفیقمی و یا میبوسمت چون پارتنرمی. نمیدونم. حس خودم تو این لحظه و بعضی لحظات؟ تهش هیچیه. هیچی ینی رفیقمی و هیچی. رفیقمی و همین. رفیقم میمونی. که من انرژی ندارم بذارم برای تحلیل رفتارای تو، مرد مومن. واقعا دیگه ندارم. و یحتمل دوری و دوستی عزیزم. دوری و دوستی. 

  • ۰
  • ۰

امروز خیلی تو فکرت بودم؛ ینی از دیشب که اون عکس آب‌تنی رو بهت دادم و گفتی خیلی خوبه‌، خیلیا، تو فکرت موندم. که یه جا گفتم منو ببر یه بار و دلم میخواست بشنوم میبرمت. دلم میخواست همون جمله‌ای رو بشنوه که اون بار در جواب حساسیت بهاریم گفته بودی؛ که تو این یه سالو به سلامت بگذرون، خودم میبرمت دور دنیا؟ یا همچین چیزی. دلم میخواست بگی میبرمت، امسال تموم شه، میبرمت. نگفتی اما، جاش یه :دی گذاشتی؛ مثل همه‌ی وقتایی که یه تیکه‌های اینطوری میام. امروز چاهار که بیدار شدم تا چار و نیم تو تخت بودم و پیامای دیشبمونو میخوندم و چشمامو میبستم و فکر میکردم چه جای خوبی هستیم. چه دوست دارمت. بعدتر فکره کش اومد تا حوالی ظهر و به تهران فکر کردم و تو و خونه و پیچیدن تن‌هامون تو هم. بعد یهو غمم گرفت. یهو یاد اون نوشته افتادم که براش نوشتی. ینی قبل از این به یاد آوردنه، یهو مابین تموم این فکرای دل غش کننده فکر کردم نکنه واقعا من فقط یه دوستم برات؟ نکنه همیشه اینطور بوده و همیشه هم خواهد بود؟ بعد یادم افتاد اون شبی که پر حرارت میبوسیدیم و من خوش خیالانه فکر میکردم چون دوسم داری اینطوری میبوسی. چون دوسم داری تا این حد ترن‌آن شدی. بعد خب شواهد هم براش پیدا میکردم، ینی نه اینکه فکر کنی همینطوری فکر کردم. میگفتم خب یهو نرفت سر اصل مطلب و چشمامو بوسید. اگه دوسم نداشت چشمامو اونطور با حس میبوسید؟ اونطور بغلم میکرد؟ اونطور نگام میکرد؟ بعد چند ماه که از اون جو خارج شدم فهمیدم که آره، دوس داشتن لازم نیس و؟ دلم شکست. دلم خیلی شکست. تقصیر توام نیست زیاد، تقصیر خودم بود. اونقدر نقابمو درست تنظیم کرده بودم که باورت شده بود این طرفم همینطوره، دلم خواسته ببوسمت و یه خواسته‌ی تنانه بودم تا دلی. ولی نبود. من اون آخرش چشماتو بوسیدم چون دوست داشتم، خودمو کشیدم بالا و دستامو دو طرف صورتت گذاشنم و جای جای صورتتو بوسیدم چون قلبم برات میتپید. و خب دلم شکست وقتی فهمیدم هیچ چیز اونطوری نبوده که دلم میخواسته باور کنم. بگذریم. بعد یاد اون شب افتادم و دقیقا یه ماه بعدش که بم گفتی هنوز دوسش داری و مگه میشه نداشت و قلبم نزد. بعدتر تمام شبو فکر کردم ینی وقتی منو بغل کرده، وقتی اونطور میبوسیده منو، واسه من نبوده؟ ممکنه 'منو' نبوسیده باشه اون موقع؟ و قلبم گز گز میکرد راستش. و فرداش یادمه نیلو رو دیده بودم و یه جا بهش گفتم دیشب این حرفو زده، به نظرت ممکنه اون شب اینطور بوده باشه؟ خیلی قاطع گفت نه و اون بوسیدت چون میخواسته " تو" رو ببوسه. و اونقدر قاطع گفته بود که نصف سوزنای قلبمو دراورده بود و اونقدرا گز گز نمیکرد.

چند وقت قبل که به ت. گفتم یه روز باهاش میخوابم و گفت بیخود میکنی خندیدم. خندیدم و گفتم ولی یه روز باهاش میخوابم. و امروز قبل همه‌ی این فکرا گفتم  ولی یه بار باهات میخوابم، گیرم دوست معمولی باشیم. خندیدم و این فکرو کردم یهو پرت شدم وسط این فکرا. یهو قلبم مچاله شد از فکر به اون متن و تنی که تجربه کردی. نه واسه تجربه، که واسه دوست داشتنی که ادامه داره و هیجوقت نباید این ریسکو بکنم که بعدش این فکر به ذهنم برسه اون لحظه من بودم و منو میدیدی یا.. . هوم. یهو اونقدر غم انگیز شد و اونقدر خالی شدم که گشتم بین اسکرینام و رفتم دوبار متنه رو خوندم. که نوشتی حسرت داشتی، نوشتی سیگار هیچوقت ترک کردنی نیست، نوشتی رو بالکن خونه‌ی دوستی که اون شب پیشش بودیم به اون فکر میکردی و غمگین بودی، نوشتی... . بعد بغض گلومو گرفت و اشک چشمامو. بعد نفس عمیق کشیدم و فکر کردم چه نمیخوام تو این نقطه باشم باهات؛ تو نقطه ای که دیشب بودیم، نقطه‌ای که خیلی وقتا میندازممون. و هر بار، باورم نمیشه که هر بار قلبم میشکنه. هوم. 

 

دیشب، تو میخوام‌هام که همه برای آینده‌ان، یه میخواهم در لحظه نوشتم. نوشتم که میخوام بهم مسیج بدی و از روزت تعریف کنی و شب بخیر بگیم و با لبخند بخوابیم. و یه ساعت بعدش رفتم نوشتم که دان. کلمه‌ها واقعی شدن و دقیقا همون شد که میخواستم. دارم فکر میکنم دیشب جز میخواهم‌هام بودی و امروز، هر بار که به این مسئله فکر میکنم، جز نمیخواهم‌ها. جز بذارن جلومم پامیشم میرم. و امروز فکر میکنم اگه خبری ازت بشه خبری از آدم دیروزی نمیبینی و شاید نوتیکیشنت دقیقه‌ها و ساعت‌ها اون بالا بمونه و دلم نخواد که صحبت کنم باهات. 

 

پ.ن: نوشته بودی نصفه شب بیدار شدن‌ها با زنگش.. و سر خوردم تو پریشب که ده و نیم شب بهت بی‌هوا زنگ زدم و فرداش غیب شدی و حس کردم تو رو پرت کردم به خاطره‌ و یادی و امروز خوندم که.. قلبم مچاله‌ست.

  • ۰
  • ۰

همیشه تصورم از تهران اینه که یه خونه دنج و قشنگ و آروم داری که بعد و قبل دانشگاه میام و توش لم میدیم و لحظات خوبمون تو اون خونه‌ ثبت میشه. 

چی از این دنیا و کائنات میخوام؟ یه خونه و تو و تهران. که خیلی فکر میکنم بهش میرسم، چون تصویر واضحی هم ازش دارم، یه طوری که انگار دیدمش، قبل‌ترها بهم نشون دادنش. :لبخند. 

  • ۰
  • ۰

از حس عجیب گفتم یادم اومد از این حسه که یه هفته‌س دارم تجربه میکنم. که نمیدونم چقدر دووم میاره و تا کجا دارمش اما قدر میدونمش. واقعا قدر میدونمش. با تک تک سلولای بدنم! که هی ته نمازام میشینم و رو میکنم به اون بالا‌سری و میگم خیلی چاکریما، دمت گرم. 

 

که یه چیز بهتر از چیزی که میخواستم انگار بهم داد. و من هی شکر میکنم بخاطرش چون دلم نمیخواد از دستش بدم. ولی این دلم نمیخواده هم اعث نشده مثه سگ بچسبمش، نتچ، آزاد و رها و سکسی. :دی

 

 

پ.ن: من سال‌ها خودم مشوق خودم بودم. خودم وقت زمین‌خوردنا دست خودمو گرفتم، خودم گفتم بدو چیزی نمونده، خودم گفتم تلاش کن، زنده بمون و بجنگ. و حالا که تو هستی متوجه شدم چه انرژی‌ای این سالا گذاشتم، که چقدر قوی بودم و چقدر راضی‌ام از آدمی که ساختم. حالا تو هستی و قربون دویدنام میری، قربون چار صبح بیدار شدن‌ها و درس خوندن‌ها و ناله‌های پی‌ام‌اس و خسته‌شدن‌ها. هر بار که میگم درستش میکنم و میگی میدونم، میگی میتونی و کاری نیست که از پسش برنیای قلبم نمیزنه‌. باورم نمیشه واقعیه. و شکر این حس عجیب و فوق‌العاده رو میکنم، هر روز.

  • ۰
  • ۰

چهل و هفتم.

یه بار دیگه هم نوشته بودم که میتونم قربون تمام و تک‌تک کلماتی که به کار میبری برم اما دوباره خواستم از دیشب بنویسم که نوشتم ماه امشب خیلی قشنگ بود و قلبم ذوب شد؛ در جواب قلبم ذوب شد رو ریپلای زدی و نوشتی قربون قلبت بشم. و تموم پروانه‌های عالم در دلم. که من بنده‌ی این استفاده‌ی درست و قشنگ تو از کلمات و جملات ساده‌م حتی. چه خوشبختم که با تو دوست داشتنو یاد گرفتم. درسته تایم مناسبی نبود براش شاید ولی همیشه میخواستم کسی رو دوس داشته باشم که بلد باشه از کلمات درست استفاده کنه. و تو بلدی. 

 

از دیشب هم حیفه که ننویسم. که ده و نیم شب تو کوچه بودم و یه لحظه به ذهنم خطور کرد که زنگ بزنم بهت که نگران نباشم از خلوتی کوچه و تو اونور خط باشی فقط، حتی شده ساکت. و زنگ زدمت و گذاشتم رو اسپیکر و اینور قفل فرمون زدم و کلید پیدا کردم و درو باز کردم و رفتم بالا. و بودی و بودی تا که گفتم خب رسیدم خونه و برم دیگه. گفتی کجا بری حالا؟ بمون دو دقیقه. موندم و حرف زدیم و صدای خندتو شنیدم و شبم خوش‌تر شد. حس عجیب، قشنگ و محشری داشت این حمایته. تا باشه از این حس‌ها.