پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

  • ۰
  • ۰

نود و نه.

پست نود و نهمم! یه حسی داره، یه طوریه. امم، انگار دفتری داره به پایان میرسه. و از قضا بی‌ربط هم نیست. اومدم بنویسم میخوام به پسره شانس بدم. ازم خواسته بود حداقل یه شانس بهش بدم؛ شانس دوست داشتنش. بهش گفته بودم ببین من اونطور حسی به تو ندارم آخه؛ نمیتونم. وقتی با اون لحن گفت فقط یه شانس بهم بده دلم آب شد. برای خودش نه، برای لحن و استیصالش آب شد. همون لحظه از ذهنم گذشت اگه همه‌چی یه جور دیگه شه چی؟ تو که میدونی این بچه چقدر خوبه، شاید چون حواست بهش نبوده اون کشش رو بهش نداشتی. با خودم گفتم حالا تمرکزتو بذار اینجا، حالا یه شانس به خودت و اون بده. از ذهنم گذشت تو میتونی در برابر این حد عاشقی مقاومت کنی؟ نمیدونم. چون شک داشتم خواستم شانسو بدم. چون حس کردم خلوص حس این پسر میتونه دلمو ببره خواستم شانسو به دل خودم و اون بدم. به دل خودم که لباس عزاشو درآره و یادش بره نخواسته شدن رو. به پسره چون دوسم داره، خیلی دوسم داره. چون قشنگ نگاهم میکنه، چون اون اوایل که مچشو میگرفتم وقت نگاه کردنش دلم یه حالی میشد از اون حجم محبت چشماش. اونطوری نگاهم میکنه که من تو تاریکی اونشب بهت نگاه میکردم. قلبم میخواست از سینه‌ام بزنه بیرون از حجم خواستنت. حالا پسره تونسته هزارسال اونطوری نگاهم کنه و حتی دستمو نگیره، نخواستم و دستمو نگرفته حتی. از دور نشسته به دیدنم. و انتظار کشیده یه روز این در باز شه. حالا میخوام بهش فرصت بدم، به خودم فرصت بدم آدمی که خیلی دوسم داره رو دوس داشته باشه. می‌خوام اون فرصتی که تو به من ندادی رو بهش بدم. 

 

ظهری داشتم به اونشبی فکر میکردم که تو سینما بودیم و سرشو گذاشته بود رو شونه‌ام. که بعدتر که داشتم پیاده میشدم از ماشینش با چشمای مهربونش گفت خیلی خوش گذشت. من حرفی نزده بودم، عاشقی نکرده بودم و فقط اجازه داده بودم سرشو وقت فیلم دیدن رو شونه‌ام بذاره و بهش خیلی خوش گذشته بود و جشماش میخندید. برخلاف تو. که حاضر بدم جون بدم برات و تو میتونستی بدون نیم‌گاهی بگذری ازم. 

 

همین. حوالی ده روز پیش نوشته بودم دوس داشتم از خجالت بمیرم. دوس داشتم دلمو خاک میکردم که این حجم نخواسته شدن رو تحمل نکنه. که میخواستم بمیرم ولی نبینم اینطور دوسم نداری. حالا ده روز گذشته و میخوام لباس عزا از تنش درارم. دفتر جدیدی شاید که باز شه و بشوره همه چیز رو. هووم.

  • ۰
  • ۰

نود و هشت.

دلم میخواد این لحظه زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دلم میخواد سرمو بذارم و بمیرم. فقط بمیرم. 

  • ۰
  • ۰

نمیدونم باید چقدر بگذره.. کاش میشد صدای بی‌حوصله، یخ و زودقطع‌کن امشبشو ضبط میکردم و گوش میدادم؛ بارها و بارها.

که من سه روز که میگذره از حرف زدن باهات دیگه بال بال میزنم، لیترالی بال بال و تو؟

دوس داشتم آب میشدم. آب میشدم میرفتم تو زمین. از خجالت در برابر خودم‌. از خودم خجالت کشیدم. از اون خود مشتاق و دلتنگ و ذوق‌دار خجالتم شد. آب شدم.

  • ۰
  • ۰

ظهر زمستون پارسال، همین روزا از سلف دانشگاه برمی‌گشتم سمت خوابگاه و چشمم به گوشیم بود. کمی بعد تو بی‌آرتی بودم و در جواب پیام‌های سردت که خبر از بی‌حوصله بودن و حال نه چندان خوبت میداد، گفتم زنگ بزنم؟ و زنگ زدم گمونم. حتی شک دارم که گفتی نه یا زنگ زدم واقعا. یادم نمیاد. اما غمش خوب یادمه. سوگند مرا ببوس رو به غمگین‌ترین حالت ممکن تو گوشم میخوند و غم نخواسته شدن رو خوب یادمه.

امشب یه خواننده‌ی زن قدیمی مرا ببوس رو خیلی کلاسیک تو گوشم فرانسوی میخونه و خبری از اون حجم غم نیست. هنوز غم خواسته نشدن هس، ولی مثل اون ظهر زمستونی سنگین نیست، خفه کننده نیست؛ در واقع امشب خفه‌کننده نیس. 

گذشته از جان باید گذشت از طوفان‌ها. چرا که شب سیه سفر کند. 

  • ۰
  • ۰

نوشته بود نخواسته شدن بدترین حس دنیاست.

فرقش با خواسته نشدن چیه؟ خواسته نشدن، به چشم نیومدنه. عددی نبودنه. توجهی بهت نشدنه. نخواسته شدن اینه که دیده شدی، در نظر گرفته شدی، بهت دقت شده و بعد نخواستنت. با علم خواسته نشدی. 

  • ۰
  • ۰

نود و چاهار.

ارمغان تاریکی تو گوشمه و به این فکر میکنم چرا این عادت گریه‌ی شبونه رو فراموش کرده بودم؟ آدم سبک میشه، شفاف میشه دوباره میتونه از نو شروع کنه.

به قول این دیگه لازم نیس آدم از زخم پنهانش بمیره. یه دور نمک میپاشی روش خوب زنده میشه و میاد رو گریه‌هاتو واسش میکنی و تموم که شد برمیگردونیش سرجاش.

 

پ.ن: اونقدر که این روزا فاز مست کردن، مست سگ شدن دارم هیچوقت نداشتم!

  • ۰
  • ۰

سردر پنجاه تومنی، خسته شدم از به کول کشیدنت. 

  • ۰
  • ۰

از دیشب که عوض نظر راجع به گردنبندی که نشونت دادم برام نوشتی من بخرم برات و بعدتر گفتی می‌خوام این گرنبندو من گرفته باشم برات دلم تنگ شد برای بغل‌کردنت. محبت های تو همین شکلیه. آروم و زیرپوستی و به دور از هیاهو. برام نوشته بودی سورپرایزش خراب میشه اما میخوام من گرفته باشمش برات. و من دلم ریخته بود. از بعد این حرف دیگه مهم نبود چی رو قراره بگیری واسم، همین یه چیزی از تو داشتنه قلبمو فشرده کرد. تپیدن‌های دل بیرون فکند از آب ماهی‌ها را؟ یا همچین چیزی. بعدتر که هی هرچی میخواستم موجود نبود و میرفتیم گزنیه‌ی بعدی تو لیست میخواهم‌هام، پرسیدی تا  گزینه‌ی چند رو قلبا میخوای؟ نکنه آخرش سرسری یه چیزو انتخاب کنیم؟ گفتم همه‌شو میخوام و قلبم در این مورد بزرگه‌. ریپلای زدی که قربون قلب بزرگت بشم. و قلبم آب شد.

  • ۰
  • ۰

فکرشو میکردم روزی هوس چیزی رو کنم که از بو، حتی بوش، بیزارم؟  لابه‌لای ددلاین‌ها هوس سیگار میفته به دلم بیا و ببین. اگه این کرونا نبود که صدباره ریسک بو گرفتن ماشین رو به جون میخریدم و میزدم کنار و دو نخ میکشیدم. حالا کرونا هس و از اونور بدم میاد از سیگار. هوس کردم که کردم؛ غلط کردم که هوس کردم. شکرش که کرونا هس و نمیتونم تن بدم به خواسته‌م، وگرنه نقطه‌ی بدی میشد. چون حالم بده وابسته میشدم به همون فاز به تخممی که تا آخر کشیدنش بهم دست میده، همون نهایت یه دقیقه. میدونم میشدم. واسه همونه نباید تن بدم بهش، نه الان نه هیچوقت. که حس میکنم این قید دومیه ممکنه درست از آب درنیاد. حالا ایشالا که به راه راست هدایت میشم تا اون موقع و از سرم میپره. 

 

+ یاد اون شبی افتادم که زیر پامون برف بود و با سین نفری چار پنج نخ کشیدیم. بعد گرفته بودتمون ها :)) عین سگ. همه رو گل و علف میگیره مارو سیگار. شکرت خدا واسه جنبه‌ای که بهمون دادی.

  • ۰
  • ۰

باید شروع کنم به نوشتن. به از همه‌چیز نوشتن. به کمی این سر و دلم رو خالی کردن. از آخرین بار دیگه نخواستم به روی خودم بیارم چی‌هارو تو سرم میگذره، خواستم تظاهر کنم همه‌چی تموم شده، پاک شده، دیگه فکر نمیکنم. نشده، فکر میکنم. آخرین بار امروز ظهر که چشمامو بسته بودم تو بغلت بودم و تو سرم بعد برو ماکان اشگواری میخوند. تو بغلت بودم و پشت پلکای بسته‌م اشگواری میخوند با من نرقصی دلم میگیره، بذار تا دستات شونه‌هامو بگیره و بعد برو. یه‌باره طاقم تموم شد و چشمامو باز کردم و دیگه نخواستم ببندم. هوا ابری بود و شال و کلاه کردم زدم بیرون. ماشینو که روشن کردم اندی پلی بود و قسمتی ازم میگفت دل بده اندی، بذار ببرت و بشوره از تنت. تن ندادم؛ مسیر زیادی اشگواری خوند و اشک پشت چشمام بود و نبود. 

 

امروز غمم از عزیزدردونه‌ی تو نبودن گین شد اما تو این دو هفته اتفاقات زیادی افتاده که غم عزیز تو نبودن کوچیک بود توشون، خیلی کوچیک. اون شبی که اتفاق افتاد یادم هس که بودی، فکر کردی از درس خسته شدم، گفتی عزیزدلم. چیزی که نمیگی در حالت معمول. گفتی این دور دور توئه. بهت گفتم درس نیست و اینه. برام نوشتی لالم من و بغلم کردی. بهت گفتم چشمام میسوزه از بس گریه کردم و ته شب بخیرت نوشتی ماچ به چشم‌هات؛ مثل اون شبی که پنج صبحش پرواز داشتم و خوابم نمیبرد و برام نوشته بودی زود میگذره و بخوابم. نوشته بودی چشم به هم بزنم پیشتم و ماچ به چشم‌هام. از اونشب که دوباره اون اتفاق افتاد حس میکنم نخی که به دنیا وصل کرده بود منو پاره شد. تو یه سیاهی فرو رفتم. خیلی چیزها برام اهمیتی نداره و تو پوست خودم نیستم. نیستم تو پوستم‌

امروز که لباس پوشیدم و بعد مدت‌ها تند رانندگی میکردم با خودم گفتم باید حواسم به خودم باشه؛ باید حواسم به نازنین درونم باشه. نباید دوباره ناامیدش کنم، نباید اجازه بدم بیشتر از این حس کنه دوست نداشتنی‌ایه. دست‌آورد اون رانندگی تند یه ساعته و بلند خوندن آهنگ‌ها این بود که من در قبال هیچکس مسئول نیستم جز بچه‌ی درونم. جز اون نازنین پنج ساله‌ی درونم. و باید مراقبش باشم. باید چسب بزنم رو دهنم و دستمو ببرم اما مراقب اون باشم که دیگه حس ‌بی کفایتی نکنه.