پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مخفی‌گاه

اولین باره نشستم پای لپ‌تاپ و مینویسم. دیروز داشتم فکر میکردم باید بیام و بنویسم. بیام بنویسم که نترکم. که با خودم کنار بیام. با همه‌چی کنار بیام. حالا نامجو تو گوشم ای ساربان می‌خونه و اشک تو چشمام جمعه و میخوام از همه‌چی بنویسم. که خستم از تحمل کردن این افکار، از به دنبال خودم کشیدن این فکر‌ها. از این بگم که نمیدونم چی شد که ابنطور شد. که حس کنم کمم. کافی نیستم. واسه هیچ فاکینگ چیزی. که مدام تو ذهنم یکی نشسته و سرکوفت میزنه بهم. صبح که خواب میمونی، امروز هم نرسیدی کامل تحویل بدی، وقت تلف کردی و بفرما هیر وی گو اگین.

فکر میکنم از پس هیچی برنمیام. فکر میکنم همه‌جی نقابمه. خوش‌پوش نیستم و یه عمر گفتم نخواستم که باشم. یه عمر گفتم خودم نخواستم. بعد حس میکنم بخوامم نمیتونم دیگه. حس میکنم اینا همش دفاع بود چون نمیتونستم. نمیتونم. بلدش نیستم. و گریه‌م میگیره وقتی فکر میکنم همه‌چی نقابه واسه نتونستن‌هام. بعد نشونه رفتم همه نخواستن‌هامو. که نکنه همهون یه نقابه فقط؟ میگم ازدواج نمیخوام و نمیخوام ازدواج کنم چون دوس‌پسری ندارم یا آدمی رو که خیلی دوسش داشته باشم؟ که بتونم یه زندگی رو کنارش تصور کنم؟ خودمو راضی میکنم به موندن و اپلای نکردن چون نمیتونم اپلای کنم؟ چون دیره واسه همه‌چیز؟ چون نمیتونم نه اینکه نخوام؟ بعد همیشه و یه عمر فکر کردم میتونم ولی نمیخوام؟ حس مسخره بودن دارم. حس پوچی. که شک دارم به خودم. که چی درسته چی غلط. که کدوم حرفم نقابمه کدوم نیست. یه عمر فکر میکردم چیزی میگم که بهش باور دارم ولی شک کردم که نکنه چیز دیگه‌ای باشه؟

 

شاید میتونم یه دفتر صد برگ پر کنم از نتونستن‌هام. از کافی نبودن‌هام. از همه‌ی گندهایی که به زندگیم زدم و میزنم. واسه همون میخوام محو شم. نباشم. یا برم یه گوشه بشینم. برم تو غار و لاک خودم. برم یه جا که هیچکس نباشه. تموم زندگی من خلاصه میشه تو همون پاراگراف از جنگجوی عشق. که به این فکر میکردم که باید فوق‌العاده و شاد و بی‌عیب باشم و چون نیستم هرگز نباید ودم را به دیگران نشان دهم. فقط بایذ یک مخفی‌گاه امن پیدا کنم  بعد از آن، در فرصتی که بتوانم، از خودم و دنیا کناره‌گیری کنم. 

 

تموم زندگیم خلاصه شده تو همین. یا بهتره بگم تموم یکی دو سال اخیر. یاد اون حرف نیلو افتادم وقتی با اصرارهای زیادش قرار بود با دوستاشون برم کوه و نتونستم نهایتا کنار بیام  و مجبور کنم خودمو و شبش گفتم نمیام. که بهم گفت آدمی که من میشناختم اینقدر گوشه‌گیر نبوده ها. اجتماعی بودو نمیترسید. و گریه‌م گرفته بود از آدمی که شدم. از آدمی که ساختم. 

 

 

نمیدونم کجای متن چاش بدم ولی امروز حرصم گرفت که اول همه‌چیز چشمم به قیمتشه. به اینکه گرون نشه. خب برین توش لطفا. خسته‌ام از دست خودم. خیلی خسته. و کلافه. 

 

 

برمیگردم به کیبورد همون گوشی. با اینکه حس نوشتن تو کیبورد لپ‌تاپ قشنگتره اما افکارم پراکنده میشه.

  • ۰
  • ۰

دوری و دوستی

من میتونم تا اون ته دنیاش قربونت برم ولی دیگه بلد نیستم بازی کنم. ینی نه اینکه بلد نباشم که میدونی خوب بلدم بازی رو ولی نمیتونم طولانی‌مدت بازی کنم عزیزدلم. میتونم با آدم‌ها بازی کنم ولی با عزیزدلم، نه. و تو نمیدونم چی تو ذهنته و قراره چیکار کنی بام، نمیدونم تو ذهنت دوری و دوستیه یا حس پیامک دیروزت که اگه پیشت بودم نمیتونستی از لبام جدا شی؟ تصرف عدوانی میخوندم و مدام پوزخند میزدم به تفکرات و آورثینک دختره. که مدام بین دو حس که میخواد منو و نمیخواد منو گیر افتاده بود. به اینکه امید داری و نشونه‌ جمع میکنی برای امیدی که به قلبت چسبیده. و نتیجه؟ گفته بود امید انگله، باید جداش کرد. باید کند و رفت. یا زنده میمونی و آزاد میشی یا میمیری. که من پ.ن نوشته بودم براش که باور دارم آدمیزاد نمیمیره. اگه فقط و فقط جرئت کنه اون امید لعنتی رو که به قلبش چسبیده بندازه دور. تو همون حوالی بودم که گوشیم ثانیه‌ها ویبره رفت. یه پیام دو پیام پنج شیش هفت! اینباکسمو باز کردم و یک بعدازظهر اواخر مرداد با این پیام روبرو شدم که گفتم بیام یه‌ کم ماچت کنم. و پیام‌های بعدی همش دو نقطه ستاره، دو نقطه ستاره ستاره ستاره و بغل و ماچه. گوشیم همچنان میلرزید تو دستم و آدرنالین بود که ترشح میشد. جوابتو با جوون دادم و بوسه‌ها ادامه داشت. و اون لحظه حس کردم دلت بازی میخواد و منم بهت بازی میدم. عیبی نداره. چار صبح امروز که بیدار شدم و برات نوشتم :* وقتی هنوز خوابی؛ و چار ساعت بعدش یه :* خالی جواب گرفتم حس کردم که خستم برای بازی. حس کردم توان بازی کردن ندارم و اصلا بازی تا وقتیه آدم دلش تو دستش باشه. وقتی دلم میتپه برات دیگه بازی چی آخه. 

 

خلاصه که نمیدونم. نمیدونم تهش باهات چیکار میکنم، نمیدونم میبوسمت و میذارمت کنار یا میبوسمت و لباتو ول نمیکنم وقتی همچنان رفیقمی و یا میبوسمت چون پارتنرمی. نمیدونم. حس خودم تو این لحظه و بعضی لحظات؟ تهش هیچیه. هیچی ینی رفیقمی و هیچی. رفیقمی و همین. رفیقم میمونی. که من انرژی ندارم بذارم برای تحلیل رفتارای تو، مرد مومن. واقعا دیگه ندارم. و یحتمل دوری و دوستی عزیزم. دوری و دوستی.