پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز خیلی تو فکرت بودم؛ ینی از دیشب که اون عکس آب‌تنی رو بهت دادم و گفتی خیلی خوبه‌، خیلیا، تو فکرت موندم. که یه جا گفتم منو ببر یه بار و دلم میخواست بشنوم میبرمت. دلم میخواست همون جمله‌ای رو بشنوه که اون بار در جواب حساسیت بهاریم گفته بودی؛ که تو این یه سالو به سلامت بگذرون، خودم میبرمت دور دنیا؟ یا همچین چیزی. دلم میخواست بگی میبرمت، امسال تموم شه، میبرمت. نگفتی اما، جاش یه :دی گذاشتی؛ مثل همه‌ی وقتایی که یه تیکه‌های اینطوری میام. امروز چاهار که بیدار شدم تا چار و نیم تو تخت بودم و پیامای دیشبمونو میخوندم و چشمامو میبستم و فکر میکردم چه جای خوبی هستیم. چه دوست دارمت. بعدتر فکره کش اومد تا حوالی ظهر و به تهران فکر کردم و تو و خونه و پیچیدن تن‌هامون تو هم. بعد یهو غمم گرفت. یهو یاد اون نوشته افتادم که براش نوشتی. ینی قبل از این به یاد آوردنه، یهو مابین تموم این فکرای دل غش کننده فکر کردم نکنه واقعا من فقط یه دوستم برات؟ نکنه همیشه اینطور بوده و همیشه هم خواهد بود؟ بعد یادم افتاد اون شبی که پر حرارت میبوسیدیم و من خوش خیالانه فکر میکردم چون دوسم داری اینطوری میبوسی. چون دوسم داری تا این حد ترن‌آن شدی. بعد خب شواهد هم براش پیدا میکردم، ینی نه اینکه فکر کنی همینطوری فکر کردم. میگفتم خب یهو نرفت سر اصل مطلب و چشمامو بوسید. اگه دوسم نداشت چشمامو اونطور با حس میبوسید؟ اونطور بغلم میکرد؟ اونطور نگام میکرد؟ بعد چند ماه که از اون جو خارج شدم فهمیدم که آره، دوس داشتن لازم نیس و؟ دلم شکست. دلم خیلی شکست. تقصیر توام نیست زیاد، تقصیر خودم بود. اونقدر نقابمو درست تنظیم کرده بودم که باورت شده بود این طرفم همینطوره، دلم خواسته ببوسمت و یه خواسته‌ی تنانه بودم تا دلی. ولی نبود. من اون آخرش چشماتو بوسیدم چون دوست داشتم، خودمو کشیدم بالا و دستامو دو طرف صورتت گذاشنم و جای جای صورتتو بوسیدم چون قلبم برات میتپید. و خب دلم شکست وقتی فهمیدم هیچ چیز اونطوری نبوده که دلم میخواسته باور کنم. بگذریم. بعد یاد اون شب افتادم و دقیقا یه ماه بعدش که بم گفتی هنوز دوسش داری و مگه میشه نداشت و قلبم نزد. بعدتر تمام شبو فکر کردم ینی وقتی منو بغل کرده، وقتی اونطور میبوسیده منو، واسه من نبوده؟ ممکنه 'منو' نبوسیده باشه اون موقع؟ و قلبم گز گز میکرد راستش. و فرداش یادمه نیلو رو دیده بودم و یه جا بهش گفتم دیشب این حرفو زده، به نظرت ممکنه اون شب اینطور بوده باشه؟ خیلی قاطع گفت نه و اون بوسیدت چون میخواسته " تو" رو ببوسه. و اونقدر قاطع گفته بود که نصف سوزنای قلبمو دراورده بود و اونقدرا گز گز نمیکرد.

چند وقت قبل که به ت. گفتم یه روز باهاش میخوابم و گفت بیخود میکنی خندیدم. خندیدم و گفتم ولی یه روز باهاش میخوابم. و امروز قبل همه‌ی این فکرا گفتم  ولی یه بار باهات میخوابم، گیرم دوست معمولی باشیم. خندیدم و این فکرو کردم یهو پرت شدم وسط این فکرا. یهو قلبم مچاله شد از فکر به اون متن و تنی که تجربه کردی. نه واسه تجربه، که واسه دوست داشتنی که ادامه داره و هیجوقت نباید این ریسکو بکنم که بعدش این فکر به ذهنم برسه اون لحظه من بودم و منو میدیدی یا.. . هوم. یهو اونقدر غم انگیز شد و اونقدر خالی شدم که گشتم بین اسکرینام و رفتم دوبار متنه رو خوندم. که نوشتی حسرت داشتی، نوشتی سیگار هیچوقت ترک کردنی نیست، نوشتی رو بالکن خونه‌ی دوستی که اون شب پیشش بودیم به اون فکر میکردی و غمگین بودی، نوشتی... . بعد بغض گلومو گرفت و اشک چشمامو. بعد نفس عمیق کشیدم و فکر کردم چه نمیخوام تو این نقطه باشم باهات؛ تو نقطه ای که دیشب بودیم، نقطه‌ای که خیلی وقتا میندازممون. و هر بار، باورم نمیشه که هر بار قلبم میشکنه. هوم. 

 

دیشب، تو میخوام‌هام که همه برای آینده‌ان، یه میخواهم در لحظه نوشتم. نوشتم که میخوام بهم مسیج بدی و از روزت تعریف کنی و شب بخیر بگیم و با لبخند بخوابیم. و یه ساعت بعدش رفتم نوشتم که دان. کلمه‌ها واقعی شدن و دقیقا همون شد که میخواستم. دارم فکر میکنم دیشب جز میخواهم‌هام بودی و امروز، هر بار که به این مسئله فکر میکنم، جز نمیخواهم‌ها. جز بذارن جلومم پامیشم میرم. و امروز فکر میکنم اگه خبری ازت بشه خبری از آدم دیروزی نمیبینی و شاید نوتیکیشنت دقیقه‌ها و ساعت‌ها اون بالا بمونه و دلم نخواد که صحبت کنم باهات. 

 

پ.ن: نوشته بودی نصفه شب بیدار شدن‌ها با زنگش.. و سر خوردم تو پریشب که ده و نیم شب بهت بی‌هوا زنگ زدم و فرداش غیب شدی و حس کردم تو رو پرت کردم به خاطره‌ و یادی و امروز خوندم که.. قلبم مچاله‌ست.

  • ۰
  • ۰

همیشه تصورم از تهران اینه که یه خونه دنج و قشنگ و آروم داری که بعد و قبل دانشگاه میام و توش لم میدیم و لحظات خوبمون تو اون خونه‌ ثبت میشه. 

چی از این دنیا و کائنات میخوام؟ یه خونه و تو و تهران. که خیلی فکر میکنم بهش میرسم، چون تصویر واضحی هم ازش دارم، یه طوری که انگار دیدمش، قبل‌ترها بهم نشون دادنش. :لبخند. 

  • ۰
  • ۰

از حس عجیب گفتم یادم اومد از این حسه که یه هفته‌س دارم تجربه میکنم. که نمیدونم چقدر دووم میاره و تا کجا دارمش اما قدر میدونمش. واقعا قدر میدونمش. با تک تک سلولای بدنم! که هی ته نمازام میشینم و رو میکنم به اون بالا‌سری و میگم خیلی چاکریما، دمت گرم. 

 

که یه چیز بهتر از چیزی که میخواستم انگار بهم داد. و من هی شکر میکنم بخاطرش چون دلم نمیخواد از دستش بدم. ولی این دلم نمیخواده هم اعث نشده مثه سگ بچسبمش، نتچ، آزاد و رها و سکسی. :دی

 

 

پ.ن: من سال‌ها خودم مشوق خودم بودم. خودم وقت زمین‌خوردنا دست خودمو گرفتم، خودم گفتم بدو چیزی نمونده، خودم گفتم تلاش کن، زنده بمون و بجنگ. و حالا که تو هستی متوجه شدم چه انرژی‌ای این سالا گذاشتم، که چقدر قوی بودم و چقدر راضی‌ام از آدمی که ساختم. حالا تو هستی و قربون دویدنام میری، قربون چار صبح بیدار شدن‌ها و درس خوندن‌ها و ناله‌های پی‌ام‌اس و خسته‌شدن‌ها. هر بار که میگم درستش میکنم و میگی میدونم، میگی میتونی و کاری نیست که از پسش برنیای قلبم نمیزنه‌. باورم نمیشه واقعیه. و شکر این حس عجیب و فوق‌العاده رو میکنم، هر روز.

  • ۰
  • ۰

چهل و هفتم.

یه بار دیگه هم نوشته بودم که میتونم قربون تمام و تک‌تک کلماتی که به کار میبری برم اما دوباره خواستم از دیشب بنویسم که نوشتم ماه امشب خیلی قشنگ بود و قلبم ذوب شد؛ در جواب قلبم ذوب شد رو ریپلای زدی و نوشتی قربون قلبت بشم. و تموم پروانه‌های عالم در دلم. که من بنده‌ی این استفاده‌ی درست و قشنگ تو از کلمات و جملات ساده‌م حتی. چه خوشبختم که با تو دوست داشتنو یاد گرفتم. درسته تایم مناسبی نبود براش شاید ولی همیشه میخواستم کسی رو دوس داشته باشم که بلد باشه از کلمات درست استفاده کنه. و تو بلدی. 

 

از دیشب هم حیفه که ننویسم. که ده و نیم شب تو کوچه بودم و یه لحظه به ذهنم خطور کرد که زنگ بزنم بهت که نگران نباشم از خلوتی کوچه و تو اونور خط باشی فقط، حتی شده ساکت. و زنگ زدمت و گذاشتم رو اسپیکر و اینور قفل فرمون زدم و کلید پیدا کردم و درو باز کردم و رفتم بالا. و بودی و بودی تا که گفتم خب رسیدم خونه و برم دیگه. گفتی کجا بری حالا؟ بمون دو دقیقه. موندم و حرف زدیم و صدای خندتو شنیدم و شبم خوش‌تر شد. حس عجیب، قشنگ و محشری داشت این حمایته. تا باشه از این حس‌ها.

  • ۰
  • ۰

نوشتم شروع که بیام و بنویسم. که میخواستم مثل بقیه‌ی موارد تو چنل بنویسم اما خب دیدم دلم میخواد تو قالب وبلاگ ثبت بشه تا چنل. و اینکه میخوام بیام بنویسم دیگه. از اینکه چی میخوام از این زندگی و دنیا و کائنات. چون اگه بخوام راستشو بگم اون زمان که تعیین میکردم چی میخوام اوضاع خیلی بهتر بود تا این سالا که فقط دریمر بودم. و خب میخوام که جدی شروع کنم به نوشتن دیگه. از علایقم، از اتفاق‌های ریز و کوچیکی که حالمو خوب میکنه، از چی میخوام‌ها و از تلاش‌هام در راستای چیزهایی که میخوام. یه کلام: میخوام بنویسم ازشون.

  • ۰
  • ۰

چهل و پنجم.

روزای عجیبی رو دارم میگذرونم. درس هست و تو هم هستی. تماما حواست بهم هس، به من، به درسم، به اینکه تشویقم کنی بهتر بخونم، به اینکه ناامید نشم و اینکه اینقدر بهم باور داری. یه هفته‌ای هس درسو شروع کردم و هر روزشو همراهم بودی و هی وقت نماز به اون بالاسری میگم واقعا؟ چیزی که میخواستمو بم ندادی ولی بهترشو دادی؟ واقعا؟ و هی سجده میرم و بش میگم خیلی چاکریم. هی هر روز به این فکر میکنم که آدمایی که یکی رو همراهشون دارن چقدر راحت‌تر گام برمیدارن، چه راحت‌تر مسیرو طی میکنن. و چقدر من این سالا انرژی گذاشتم که اون یه آدم خودم باشم. واقعا قوی‌ام. :)) و حقیقتش به اون روال عادت کردم و این روزا که میبینم یه نفر حواسش بهم هس، تایم‌های استراحتمو میپرسه که ببینه کی پیام بده، دستشو گذاشته رو شونم و دلگرمی بهم میده یکم عجیب غریبه واسم. و گاها پنیک میزنم حتی، تصمیم میگیرم برم گم و گور شم و فقط خودم و خودم باشم.  درکل اما حس عجیب، ناشناخته و البته قشنگیه. شکر.