پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

۲۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هر زمان هم خواستم اینجوری خیالتو بچسبم باید یکی باشه که یادم بیاره اونی که دوسش داری من نیستم. 'من' نیستم. الکی چنگ نزنم به چیزی که نیست. نوشته‌هات یادم بیاد و اونی یکی که تا ته قلبم رو سوزوند؛ شیش ماه پیشت یادم بیاد که واسه مطمئن شدن از تاریخ تولدت پیجتو باز کردم و رسیدم به اون توییت که نوشته بودی نشستی حساب کردی همین الان با این ترافیک چقدر راهه تا خونشون، یا اون یکی که نوشته بودی آهنگی پلی شده تو ماشین و سرتو چرخوندی که تماشاش کنی و نبوده. من این سمت ذوق تولدتو داشتم و با خوندن توییتات چاقو رو تو قلبم چرخونده بودم‌. همیشه همین بوده. تا بوده همین بوده. اون نوشته‌هه که قلبم رو میسوزونه، لیترالی سوراخ میکنه، جز فیوریتای گالریمه. فیوریتش کردم که هر زمان هوا برم داشت برم سراغش که بهم بگه چند چندم. 

 

مسخره‌ست. خیالتو بذارم یه گوشه که چیکار؟ جاش تو اون چنله که برات مینویسم اینارو پین میکنم که فکر نکنم چون خودم خاطرتو خیلی میخوام خبریه. نه، خبری نیست بچه جون. هر چند ماه یه بار مینویسی آدم ساده خبری نیست و دوباره یادت میره و فکر میکنم خبریه؛ نیست. نیست! بفهم!

  • ۰
  • ۰

 

«با تو خیلی دغدغه‌ی زمان ندارم. یعنی مهم نیست می‌گذره نمی‌گذره ویییژد یا لاک‌پشتی. بی توئه که بعدش چرتکه میندازم می‌بینم ئه.»

 

دوست داشتم این اینجا بمونه. امروز خیلی اتفاقی یادش افتادم و ذهنم نمیتونست تشخیص بده کِی بهم گفتی. با خودم میگفتم واسه اون موقعس که تلگرام بودیم؟ یا اون چند روز خوب واتسپ؟ یا اون اوایل که اومدیم وایبر؟ با یه سرچ، گزنیه‌ی اول رو رد کردم و بله، جواب گزینه‌ی سه بود. اواسط وایبر اومدنمون. اون موقع که تازه درسو شروع کرده بودم و هرشب سر نماز شکر میکردم بخاطر بودنت.. واسه اون موقع بود که غرق بودم تو خوشی و باورم نمیشد میشه تلاش کرد و یه همراه داشت، میشه تلاش کرد و پشتت گرم باشه. هوم. خواستم اینجا باشه چون آویزم به قشنگی‌ها. چون برخلاف حافظه‌ی خوبم یادم نمیاد کجا چی بهم گفتی که ناراحت شدم؛ یادم نمیمونه توافق کردیم امیدمو بندازم دور. اما یادم میمونه یه آخرشبی قبل شب‌بخیر بهم گفتی با من دغدغه‌ی زمان نداری و کلماتت قشنگ بود و ریخت تو قلبم. شاید یکی از بزرگ‌ترین باگ‌هام هم همین باشه؛ همین تو گذشته زندگی کردن، وصل به اتفاق‌های خوب گذشته بودن.

  • ۰
  • ۰

هشتاد و هفت.

خیالتو میذارم جایی که دستم بهش نرسه اما نمیتونم بندازمش دور. نباید هم اینو بخوام از خودم. حتی تو این روزهای شلوغ هم خیالت یه گوشه‌ی دلم هس. امروز که لابه‌لا زمزمه کردم هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم، یه لحظه مکث کردم. که واقعا؟ هرگز دستم نرسد؟ فکر میکنم اینطوری نیس. این نیس تهش. یه چیزی بم میگه این نیس تهش. 

 

 

  • ۰
  • ۰

هشتاد و؟ شش.

حساب کردم که شصت روز، فقط شصت روز بدور از استرس های معمول و دائمی زندگی کنم و صبر کنم تا زندگی ترتیب بگیره. عصر، با تپش شدید قلب از خواب پریدم. چهل دقیقه کلنجار رفتم تا آروم شدم و تونستم به مابقی روز برسم. حاصل، یک چیز بیشتر نیست: یا زندگی رو به دست میگیرم و خودم رو از زیر آوار بیرون میکشم، یای دیگری هم وجود نداره. 

  • ۰
  • ۰

هشتاد و پنج.

از همون سه و نیم بیدارم همچنان. با این تفاوت که رو تخت افتادم و بدن درد دارم و دل‌فاکینگ‌درد. البته که تا دوازده شیمی خوندم و یه ایونت ریاضی هم دادم ولی از زندگی عقب افتادم. صبحی که بالاخره از تخت کنده شدم، کنار شوفاز نشسته بودم و گریه میکردم، با خودم میگفتم به کلش فکر نکن. به اینکه چقدر کار رو سرت ریخته فکر نکن. به تهش اصلا فکر نکن. فقط فکر کن قدم درست بعدی چیه؟ همین‌. دونه به دونه، قدم به قدم.

مثل یه بالون شدم که کلی کیسه بهش وصله. سنگینم، هزار کیلو وزنمه و دوس دارم بمیرم. باید سبک کنم خودمو. باید رها، کلمه‌ای که ازش بارداریم، شم. باید رها شم.

  • ۰
  • ۰

هشتاد و چاهار.

حاضرم بمیرم ولی دیگه شکست نخورم.

  • ۰
  • ۰

هشتاد و سه.

می‌خوام کمی بنویسم و بعد شاید گوشی رو گذاشتم کناری و یه ساعت خوابیدم. از سه و نیم بیدارم ولی از تخت تکون نخوردم. سرشبی مامان بهم کلپوره، فاکینگ کلپوره، داده و نمیدونم من احمق چرا خوردم و دو ساعته که دل‌دردم. تو این دو ساعت به خیلی چیزا فکر کردم. به خودم، به آدم‌هام، به تو، به وضعیت درسیم. تاریخو نگاه میکنم و میبینم پونزدهمه. خودمو سرزنش میکنم که چرا وضعیتم هنوز اینه. چرا دیگه بلد نیستم دستمو بذارم رو زمین و پاشم؟ چرا اینقدر خودزنی میکنم؟ بذار اول اون یکی دیگه رو بگم. سرشبی این بچه داشت از دوست معمولیش میگفت که بهش ابراز علاقه کرده. یاد خودم افتادم. بچه طرف وات د فاک ماجرا بود و از حرفای دوستش که میگفت، انگار یه چاقو تو قلبم میچرخوندن. بچه میگفت به دوستش گفته برام باارزشی و دوست دارم ولی نه بیشتر از یه دوست و یاد خودم افتادم. پسره بهش گفته قلبش بارها شکسته وقتی از اکس این بچه میشنیده و اعتراف کرده که هربار با خودش میگفته کاش جای اون بود و اینقدر دوسش میداشت. بارها خودشو مقایسه کرده که اون چی داشت که این نداشت؟ و لعنت. یاد خودم افتادم. حالم بد شد از حرفاش. از پوکر فیس بودن این طرف ماجرا و تصور پوکر فیس بودن تو. حتی از همینم حالم بد شد که یه بچه‌ی شونزده ساله باید درگیر یه حس یه طرفه شه و من هم. دارم فکر میکنم من کی از دوست داشتن خودم دست کشیدم؟ سر کنکور اولی؟ دومی؟ سر دوست داشتن تو؟ نه. از قبل‌ترش ولی سر تو هم خیلی از خودم بدم اومد. خیلی از دیدن ذلیل شدنم حالم بد شد؛ طوری که این اواخر فقط میخواستم این تن رو بذارم یه جا و برم.

 

اولی که شروع کردم به حرف زدن هوا تاریک بود؛ رفته رفته روشن‌تر شد و چند دقیقه‌ی دیگه کامل روشنه. به من بود میخواستم چندین روز تو تاریکی بمونیم. به من بود میذاشتم از همه‌تون میرفتم. و فکر کنم باید هم برم. یادم نمیاد آخرین‌باری که این همه دوس داشتم، مثل هفته‌های اخیر، بمیرم کی بود ولی هیچوقت تا این حد آرزوی مرگ نداشتم. همینم از ضعیف بودنته. :)

  • ۰
  • ۰

هشتاد و دو.

لجم میگیره از خودم وقتی تو ظاهر اینقدر سگ و وحشی‌ام ولی در باطن این همه نیازمند بغل. دارم بین برنامه‌ها پاره میشم و اشکم درمیاد، از اونور چند روزه بدن درد دارم و امروز به نهایت خودش رسید. حالا از ظهر فکر میکنم کرونا گرفتم باز؟ عطسه و سرفه هم میکنم مبارک دشمنام:))) خلاصه‌ش اینکه دارم پاره میشم از هر طرفی که حساب کنی. و بغل میخوام آقا. یه بغل میخوام بخزم توش، یکم همونجا بمونم و هی ریز ریز بوسم کن. :)) ایده آلم چیه؟ من صبح تا شب برم پاره شم و جون بکنم و هرچی ولی تهش برگردم و یه بغل داشته باشم. یه قربون صدقه‌ی آخر شبو داشته باشم. آخرشب دیگه این گارد و لباس جنگمو بذارم پایین و بخزم تو یه بغلی. پس‌فردا میمیرم و ناکام میمونم حالا. چه از لحاظ این ایده‌آله چه اون جنگه. :/  تو این راه نمیرم ناموسا. بدم میاد بمیرم بگن تو این راه مرد. تو یه راه بهتر بمیرم. روحم اذیت میشه جدا ببینه مردم باز زر زر میکنن پشت سرش که تو این راه مرد. لعنت بابا :)) گور باباتون بابا با این دنیاتون. 

 

چقدر خاله‌زنک طور شد. :))) قشنگ پیژامه‌طور اومدم نشستم حرف زدم. 

 

  • ۰
  • ۰

هشتاد و یک.

رضا بابایی من عاشق توام! تمام.

  • ۰
  • ۰

هشتاد.

گم شدم. گیجم، تنهام، خسته‌ام و از روال افتاده. شب‌ها دیر میخوابم و صبح‌‌ها دیر بیدار میشم. اغلب روزها امید دارم از امروز درستش میکنم و نمیتونم. امیدم کم‌جونه و ترسم‌ پرجون. اغلب فکر میکنم دارم گند میزنم و ‌بی‌حس و کرخت میشم از فکر بهش. سه چاهار شبه قبل خواب فکر میکنم به نبودن، مردن. دیشب تا مراسمم پیش رفتم، مثل یه شبح میچرخیدم و از دور نگاه میکردم به آدم‌ها، به خاک، به سنگ، به لباس‌های سیاه.

 

نمیدونم میتونم کاری کنم روزهای بهتری بیان یا نه، هیر وی‌ گو اگین‌گویان گیوآپ میکنم. هوم.