پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تو تاریکی دراز کشیدم و فکر میکنم چند روز گذشته از روزی که صحبت کردیم و امیدمو ازم گرفتی؟ چند روز گذشته از وقتی تا تهشو بهت اعتراف کردم و چیزی نموند؟ گمونم یه هفته و کمی بیشتر شاید. این روزا‌ به این فکر میکردم که از دوست داشتنت مثل سه تا رشته‌ای که برای من نبود انصراف بدم و تلاش کنم برای ساختن زندگی‌ای که برای منه. که نمیدونم چطور شد اما من آدم دوست داشته‌شدن یه طرفه نبودم؛ نمیدونم چی شد که بهت خون میدادم وقتی برگشتی در کار نبود. امروز اتفاقی رسیدم به یه مکالمه‌ای که خیلی دور هم نه، همین قبل عید داشتیم و واضح‌ترین بود که با چنگ و دندون تلاش میکردم چیزای بینمونو درست کنم و از غارت بکشمت بیرون. به طرز تهوع‌آوری یاد نازنینی افتادم که حال بدشو پنهون میکرد و سعی میکرد با شوخ‌طبعی نذاره فاصله بیشتر از این بشه. حالم از اون حجم دست و پا زدنی که تو مکالمه مشهود بود بهم خورد. یه طرفه‌ بودنی که به طرز وحشتناکی مشخصه و تخمم نبوده و امید داشتم. لعنت.

 

این روزا فکر میکنم از دوست داشتنت انصراف بدم و این امیدو تو قلبم بکشم که یه روز تو دستات باشم. فکرام نمود بیرونی هم پیدا کرده که تموم دیشب زیرلب زمزمه میکردم هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم.. و غم داشت برام. غم وحشتناک و این‌ها نه، غم آروم. غمی که پذیرفتیش، پذیرفتم که ماه بلند و قشنگم دیگه قرار نیس دستم بهت برسه و این غم داره. غم وحشتناک همون اواخر خرداد بود که یه روز و نیم گریه کردم و چشمام دیده نمیشد. این بار یه لایه غم رو قلبم نشست، وقتی داشتم با خودم صحبت میکردم و به قلبم میفهوندم که ببین باید امیدتو ازت بگیرم چون واقعیت نداره یه گرد غم رو دلم نشست.

 

این روزا فکر کردم ار دوست داشتنت انصراف بدم اما فکر و زمزمه‌ی اینکه کاش دوسم داشتی ولم نمیکنه. در مقابل هر جمله‌ای که بویی از پذیرش و دل کندن داره یه جمله تکراری هس که کاش دوسم داشتی. هوم. دارم فکر میکنم تا کی قراره کاش بمونه برام؟ تا آدم بعدی که دلمو ببره و جاشو تو قلبم محکم؟ یا تا همیشه؟ میترسم از دومی. میترسم تا همیشه یه حفره‌ تو قلبم بمونه برای دوست داشتنی که نداشتم. میترسم تا همیشه گرد غم بمونه یه گوشه از قلبم.

 

  • ۰
  • ۰

تا به کجا؟

پنج صبح بیست و پنج مهره. از خودم میپرسم تا کجا میخوام پیش برم؟ تا ساختن یه ویرونه از خودم؟ این منم؟! این همه در تلاش برای دوست‌داشته شدن و مورد محبت آدمی قرار گرفتن؟ تشنه‌ی توجه یه آدم؟ این منم؟ این همه خوار و خفیف شدن؟ وقتی نوشتم منظورم یه رابطه‌ی عاشقانه نیست، وقتی نوشتم میدونم بیشتر از یه دوست دوسم نداری پتک خورد تو سرم. که داری چیکار میکنی؟ اینجا چیکار میکنی تو؟ و حالم بهم خورد. حس اونشبی رو داشتم که برام نوشتی نمیشه دوسش نداشت و من خندم گرفته بود که چقدر من اشتباهی‌ام و اینجا دارم چه غلطی میکنم؟ 

 

سوالم از خودم اینه که تا به کجا؟ میخوای تا کجا پیش بری؟ میخوای تا کی به امیدهای احمقانه‌ات دل ببندی و تو توهم زندگی کنی؟ تو ذهنم میخونه آخر در زندگب را که گل نگرفته‌اند، آخر راهی هم برای تو هس و فلان. چرا بین پاک‌کن بودم و نبودن مرددم؟ چجوری دقیقا باید بهم بگه؟ دست بردار از این در وطن خویش غریب دختر. حالم از تصور ضعفت، تشنه‌ی ذره‌ای از توجه‌ش بودنت بهم خورد. گت د فاک اوت. 

  • ۰
  • ۰

در کنار همه‌ی حسام، همه‌ی وقتایی که حس میکنم کافی نیستم حس این متن هس. شاید چون نمیدونم چی شده و چه اتفاقی افتاده بینتون که جدا شدین و لابد چون چند ماه پیش در جواب اینکه هنوز دوسش داری گفتی نمیشه نداشت و قلب من نتپید.

سال‌ها قبل که تنها بودم مانا منو به زور با دوستاش می‌برد بیرون. تو یکی از اون بیرون رفتن‌ها یه پسری بود که میخواستن ماها رو باهم آشنا کنن. پسره یه دختری رو دوست داشت که مهاجرت کرده بود. با تموم وجودم نمیخواستم بخشی از زندگی مردی باشم که دختر موردعلاقه‌ش مهاجرت کرده بود و نتونسته بود داشته باشدش. و تو جمع‌هاشون نرفتم دیگه. حال امروز صبحم چیزی شبیه حال همون روزام بود. که :
Dudes, let me just be me, alone in darkness. It's ok for me to be there. I don't wanna be part of you.

 

گاهی اوقات که این حس میاد سراغم میخوام با تمام توانم ازت فاصله بگیرم و برم، اونقدر برم که اندازه‌ی یه نقطه‌ی‌ محو شم.

حالا که فکر میکنم نمیدونم چقدر دیگه میتونم با این همه ندونستن دووم بیارم، تنم زخمی شده و از زخمام خون میچکه و نمیدونم تا کی میتونم بی‌توجه باشم بهشون و سعی کنم روشون مرهم‌های موقت بذارم‌.

  • ۰
  • ۰

شصت و یک.

چرا حتی مطمئن نیستم آهنگایی که برام میفرستی به لریکسشون توجه شده و باید به خودم بگیرم یا این فقط توهم منه؟

دیروز هربار که خواننده خوند Into My Arms,Oh Lord جونتو مردم.

  • ۰
  • ۰

شصت.

باید مینوشتم که توان روحی کمی دارم. که استرس‌هایی مثل دیشب رو تاب نمیارم و دل‌درد و لرز سراغم میاد. باید مینوشتم که دل‌گیرم و شاید لب ورچیده، که احساساتمو نادیده میگیره و گمونم فکر میکنه اغراق شدست. و خب میدونی چی میگم؟ اینکه حتی اگه اغراق شده هم باشه در واقعیت باز هم اینا احساسات منه، بازم اینا چیزهاییه که حس میکنم و اون لحظه همونقدر بزرگ و ترسناکه برام، یا بالعکس بزرگ و قشنگه واسم. و حس میکنم نادیده گرفته میشم، حس میکنم هیچ احساسیم دیگه دیده نمیشه، هیچ احساسی ازم براش واقعی نیست. و این بده، اذیت‌کننده‌ست. 

من در قبال کودک درونم مسئولم، در قبال دل‌شکستگی‌هاش مسئولم. در قبال اینکه حس میکنه نادیده گرفته میشه، و بعدتر حس ناکافی بودن و هزار جور غم دیگه میاد سراغش مسئولم. من از قضاوت آدم روبروم دلگیرم. دلم میگیره از قضاوت‌هایی که یحتمل میکنه، از اینکه لابد در نظرش واقعی نیستم، اغراق شده‌ام، همه‌چیز رو بزرگ‌تر از اونی که باید جلوه میدم و احساساتم ناپخته‌س. از اینکه به قول کلمنتاین یه اوپن بوکم و سطحی. دغدغه‌ها و خوشحالی‌های سطحی. کلمنتاین میگفت من همه‌چیز رو میام برای تو تعریف میکنم، حتی چیزهای شرم آور رو و خب خودمو دیدم توش. من از اینکه تو مدلت این باشه ناراحت نمیشم، دوست دارم مدلتو ولی اگه واقعا مدلت باشه، اگه پشتش جاج نباشه، اگه بهم اطمینان بدی که مدلته و نه بی‌میلیت به من.

به من اطمینان بده که برات سطحی نیستم و باارزشم، اطمینان بده که به احساساتم توجه میکنی و در نظرت بی‌معنی و اغراق شده و غیرواقعی نیست. من نیاز دارم این اطمینانو، نیاز دارم کافی باشم در نظرت، نیاز دارم ببینم که کافی‌ام برات. نیاز دارم عزیزکرده‌ت باشم با نقص‌های کم و زیاد ولی عزیزکرده‌ت باشم. نیاز دارم ببینم دوست داشتنم توهم نیست که بتونم تلاش کنم برای بهتر شدن، بیشتر دوسته داشته شدن. نیاز دارم وقتی بهت میگم حالم بده ببینم رد نمیشی و نمیپری ازش. نیاز دارم ببینم برات مهم‌ام، و خاموش کنم صدای درونمو که میگه آدم‌ها عشقی رو میپیذیرن که فکر میکنن لایقشن. نیاز دارم دست رد بزنم به سینه‌ی آدم درونم که فکر میکنه شاید این فکرها درسته و مدلت نیست، صرفا من همه‌ی این‌ها هستم و نمیخوام ببینم و بپذیرم. من از کور شدن میترسم پسر، از کور شدنی که نبینم و نخوام باور کنم برات اونقدرها ارزش ندارم؛ من از منتظر نشستن اشتباهی میترسم.

 

 

  • ۰
  • ۰

New life ؟

گفتم بیام و بنویسم که برگ جدیدی داره تو زندگیم باز میشه.

  • ۰
  • ۰

تا این سن هنوز به این نتیجه نرسیدم که دو‌دستی خودمو بچسبم یا اونی که دوس دارم باشم.

امروز مچ خودمو گرفتم که داشت بادقت نگاه میکرد به آدمی که دوس داره باشه، استایل و تیپ دلخواهش، اون بی‌خیالی و رهایی که میخواد داشته باشه. دختری که دوسش دارم، حقیقتا خیلی ستایشش میکنم، موهای مشکی و ابروهای پرپشت مشکی‌تر داره؛ استایلای مینیمال و ساده‌ و بعضا تکراری‌ای میزنه و سرش تو کتاب و فیلمه. و آها! صورت معمولا بی‌آرایشش. این اون نمونه‌ی عینی از ذهنتیم راجع به دختریه که دوس دارم باشم. برای اون‌ور بومم هم باز نمونه‌‌ی عینی دارم! میگم اونور بوم چون دقیقا اونور بوم این دختره. پرزرق و برق و همیشه آرایش‌دار و چیتان پیتان شده و آرابیرا. ماکسیمال محض یحتمل‌. حالا اینطوری که نوشتم تو ذهن خودمم یه پلنگ اومد، ولی نتچ پلنگ نیست. قشنگه، خانومه، خیلی خانووووومه. خانوم دیگه، به معنای واقعی زن در معنای تیپیکالش. همیشه چیتان پیتان شده و عروسکی و نازک‌تر از برگ گل. :))

یه وقتا آدم درونم به اون دختر اولیه نگاه میکنه و قربون قد و بالاش میره و دلش میخواد چیتان پیتان شده نه، اصیل و موقر و رسمی باشه؛ گاهی اوقات هم به عروسک دومی نگاه میکنه و دلش عروسک بودن میخواد؛ چیزی که به گمونم از شخصیت من خیلی دوره.

 من آدم عروسک و نازنازویی نیستم گمونم، میگم گمونم چون از این پسره یاد گرفتم به هیچ چیز خیلی مطمئن نباشم و قاطع نظر ندم که من اینطورم یا نیستم. مثلا؟ هیچوقت فکر نمیکردم آدم لوسی باشم، اصلا لوس بودن درونم تعریف نشده بود تا این پسر چشمامو باز کرد و بهم گفت لوسم. :))) و شوکه شدم که من؟! تو رو قرآن خوب نگاه کن، من؟ و بهم گفت گاهی اوقات تصورت از خودت فاصله میگیره با چیزی که هستی و واسه همون شوکه میشی. گفت لوس نیستی ولی هستی؛ اینکه شبیه بقیه لوس نیستی دلیل بر لوس نبودنت نیست. و اولش گارد داشتم و باورم نمیشد؛ رفتم از تک تک دوستای نزدیکم پرسیدم که من لوسم؟ جواب‌‌ها نه قاطع بود. اصرار کردم که خوب ببین، کمی هم لوس نیستم؟ جواب‌ها دوباره نه بود. و حتی خندیدن که تو؟ لوس؟ نه بابا. کی بهت گفته! بعدتر از مامان پرسیدم و جوابش نه قاطع بود و با حالت چهره‌ای که فکر میکرد خل شدم.  بعدتر به پسره گفتم اشتباه میکنی! و چند لحظه بعد خودم جواب خودمو دادم و معما حل شد.

من ظاهرا آدم لوسی نیستم، فرزند، خواهر و دوست لوسی نیستم، تو جامعه میلیون‌ها سال نوری از لوس بودن فاصله دارم ولی برای اونی که باید، لوسم. لوس هم نه اینکه لوس باشم ولی بغلی‌ام، گاهی اوقات دلم میخواد لم بدم تو بغلش و ببوستم، نازم کنه و قربون صدقه‌م بره. تعریفمو بهتره از سلین پیش غروب کامل کنم. میگفت من تو زندگی حرفه‌ایم زن مقتدری‌ام و نیاز ندارم یه مرد خرجمو بده ولی به یکی نیاز دارم که دوسم داشته باشه و دوسش داشته باشم. و خب همین. مثل همیشه رشته‌ کلام از دستم خارج شد و از یه چیز شروع کردم و به چیزهای دیگه پریدم.

 

نتیجه‌ی فکرامم بنویسم. که دوس دارم شبیه خودم باشم. دوس دارم خودم باشم و یاد بگیرم. شاید گاهی اوقات دلم عروسک بودن خواست و گاهی اوقات اصیل بودن. گاهی اوقاتم هردو! و بیشتر فکر کردم که بسپرم به زمان، و بدون گارد ببینم من واقعی بیشتر به کدوم بوم تمایل داره. یه روز خودمو پیدا میکنم. 

  • ۰
  • ۰

در روزهای ابتدایی مهر به خیلی چیزها فکر کرده‌ام. به درس، رشته، دانشگاه، به بیوتک، دندان‌پزشکی، تهران، ترس از نتوانستن، از پس برنیامدن، کافی نبودن، به تو، آغوشت، صدای نفست، به مسافرت‌های یه‌نفره، به سفرهای کوتاه و دونفره با تو، به حال، به هر روز کمی بهتر شدن، ترک مرض نتوانستن، جنگجو بودن، جنگیدن، به دست از آینده و گذشته کشیدن و در حال زندگی کردن، متمرکز بودن، به بهتر نوشتن.

  • ۰
  • ۰

ترس، اضطراب.

ترسیدم، مثه سگ. ترسیدم از اینکه نشه. از اینکه تمام تلاشمو بکنم و کافی نباشه. و نشه. از اینکه نتیجه‌ی تمام تلاشم خوب نباشه. ترسیدم از کافی‌نبودنم. ترسیدم. و انگار ترجیح میدم شروع نکنم تا تماممو بذارم و نشه. میگم اما اینطوری هیچوقت نمیفهمی گیر و گورت کجاست. نمیفهمی تمومتو بذاری پای هر کار چی ازش درمیاد. نمیفهمی میتونستی یا نه. نمیفهمی تونستن تو چقدره. گیرم خوب گیرم بد. این منطقیشه دیگه. هیچوقت نمیفهمی اگه واسش تلاش نکنی. شبیه اون‌هایی نشو که ترسیدن و شروع نکردن. شبیه اون‌هایی نشو که نمیجنگن واسه چیز‌هایی که میخوان. اون روز پشتیبانه گفت این جنگجو بودنه رو در تو ندیدم. ریلی؟ در من جنگنجو بودن و با چنگ و دندون چسبیدن به چیزی رو ندیده؟ جون بذار پای چیزی که میخوای ببین چی درمیاد. نشین فکر کن چی میشه چی نمیشه. کاری نکنی هیچی نمیشه. قراره از هیچ چیزی بسازی، پس چیزی رو از دست نمیدی. گیرم بدی، ولی تهش اینه که تمومتو گذاشتی. حرفم یه چیزه. تمومتو نذاری نمیفهمی تونستن تو چقدر بوده. 

  • ۰
  • ۰

نیاز دارم روحیه‌ی جنگجویی که داشتمو دوباره بازیابم! بله، دقیقا فعل بازیافتن.

نیاز دارم با هر حرف و جمله‌ی کوچیک اینقدر بهم نریزم. نیاز دارم اون روحیه‌ی خرخفنمو داشته باشم که حرف همه به تخمشه و از کله‌ی صبح تا بوق سگ میخونه. نیاز دارم اون آدم قوی‌ای که میخوامو بسازم.

 

 

پ.ن: سه ماهه دارم هر شب بین ملاتونین خوردن و نخوردن فکر میکنم. از امشب گمونم قطعش کنم دیگه و توکل کنم به ساعت خواب بدنم. بارالهی مددی!