باید شروع کنم به نوشتن. به از همهچیز نوشتن. به کمی این سر و دلم رو خالی کردن. از آخرین بار دیگه نخواستم به روی خودم بیارم چیهارو تو سرم میگذره، خواستم تظاهر کنم همهچی تموم شده، پاک شده، دیگه فکر نمیکنم. نشده، فکر میکنم. آخرین بار امروز ظهر که چشمامو بسته بودم تو بغلت بودم و تو سرم بعد برو ماکان اشگواری میخوند. تو بغلت بودم و پشت پلکای بستهم اشگواری میخوند با من نرقصی دلم میگیره، بذار تا دستات شونههامو بگیره و بعد برو. یهباره طاقم تموم شد و چشمامو باز کردم و دیگه نخواستم ببندم. هوا ابری بود و شال و کلاه کردم زدم بیرون. ماشینو که روشن کردم اندی پلی بود و قسمتی ازم میگفت دل بده اندی، بذار ببرت و بشوره از تنت. تن ندادم؛ مسیر زیادی اشگواری خوند و اشک پشت چشمام بود و نبود.
امروز غمم از عزیزدردونهی تو نبودن گین شد اما تو این دو هفته اتفاقات زیادی افتاده که غم عزیز تو نبودن کوچیک بود توشون، خیلی کوچیک. اون شبی که اتفاق افتاد یادم هس که بودی، فکر کردی از درس خسته شدم، گفتی عزیزدلم. چیزی که نمیگی در حالت معمول. گفتی این دور دور توئه. بهت گفتم درس نیست و اینه. برام نوشتی لالم من و بغلم کردی. بهت گفتم چشمام میسوزه از بس گریه کردم و ته شب بخیرت نوشتی ماچ به چشمهات؛ مثل اون شبی که پنج صبحش پرواز داشتم و خوابم نمیبرد و برام نوشته بودی زود میگذره و بخوابم. نوشته بودی چشم به هم بزنم پیشتم و ماچ به چشمهام. از اونشب که دوباره اون اتفاق افتاد حس میکنم نخی که به دنیا وصل کرده بود منو پاره شد. تو یه سیاهی فرو رفتم. خیلی چیزها برام اهمیتی نداره و تو پوست خودم نیستم. نیستم تو پوستم
امروز که لباس پوشیدم و بعد مدتها تند رانندگی میکردم با خودم گفتم باید حواسم به خودم باشه؛ باید حواسم به نازنین درونم باشه. نباید دوباره ناامیدش کنم، نباید اجازه بدم بیشتر از این حس کنه دوست نداشتنیایه. دستآورد اون رانندگی تند یه ساعته و بلند خوندن آهنگها این بود که من در قبال هیچکس مسئول نیستم جز بچهی درونم. جز اون نازنین پنج سالهی درونم. و باید مراقبش باشم. باید چسب بزنم رو دهنم و دستمو ببرم اما مراقب اون باشم که دیگه حس بی کفایتی نکنه.
- ۹۹/۰۹/۰۷