پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سی و هفتم

امروز تولدت بود. دیشب که داشتم فکر میکردم چی برات بنویسم دیدم دلم نمیخواد بنویسم که امیدوارم یکی از سال‌های این دهه کنارت باشم و جشن بگیریم. دیدم نمیخوام بنویسم آرزو میکنم نزدیک‌تر باشم بهت. واسه همونم نوشتم آرزو میکنم یکی از سالای این دهه به لحاظ جغرافیایی نزدیک‌تر باشم بهت که برات کیک بگیرم با شمع‌های روشن که شمع سی و چند سالگیتو فوت کنی. دیدم تموم شده برام و گذشتم. بیست و چندم اسفند با قلبی مالامال درد و دلی شکسته اومدم نوشتم قول میدم خوب میشم و شدم. که صبر کردم و تحمل و گذشت.

امشب وقتی نوشته‌های این پسر جدیده رو میخوندم دیدم گذشته. حالا میتونم بگم که واقعا گذشته. دیدم مدت‌هاست دیگه فکر نمیکنم تو چقدر عکاس خوبی‌ای و چه عکس‌های خفنی میگیری. فکر نمیکنم خیلی خفن و باسوادی. فکر نمیکنم که چقدر باشعوری و خوب.‌ دیگه به اینا فکر نمیکنم، عزیزدلم.‌و حتی عزیزدلم هم نیستی. :) عزیزی واسم و دوست. من مدت‌ها یادم رفته بود که جایی نمیمونم که جام نیست. من چیزی رو به زور نگه نمیدارم. چیزی که واسه من نیستو و نمیخواد هم باشه رو نمیخوام. من مدت‌ها تلاش کردم برای تو، و بذار بگم اشتباه کردم. تلاش کردم برای تویی که ارزش قائل نبودی برای تلاشم و نمیدیدی. امروز تولدت بود و آخرین :* رو برات گذاشتم. و دیگه ازش استفاده نمیکنم. چون میدونی؟ یه شب به این فکر کردم که تو ممکنه روزانه با صد نفر لاس بزنی و یه موقع هم بری تو رابطه ولی به من نگی. چون شاید به نظرت چیز گفتنی‌ای نیست. دیدم حالم بد میشه اون موقع. خیلی بد. واسه همونم فرضو بر این گذاشتم که از این به بعد تو رابطه‌ای. که من دیگه قرار نیست به کسی خون بدم که متقابلا بهم خون نمیده. که آرمینا میگفت دفعه‌ی بعد که داشتین یه چنین آدمی خون میدادین فکر کنین که خون کدوم عزیزتونو دارین حراج میکنین؟ که خونی که تو به من نمیدی رو باید از عزیزانم بگیرم. و این حق اونا نیست. و حق من نیست.

 

نمیدونم بگم طول کشید که بفهمم و چشمام باز شه یا نه، طولی هم نکشید. رایتش حس میکنم قوی‌ام. و خوب جمعش کردم. یه جمله‌ی عربی بود که اگه میخواین یه نفرو بکشین یه بار ببوسینش و دیگه نه. و من نمردم. من بوسیدمت و نمردم. یه شب تا صبو بغلت خوابیدم، غرق بوسه بودم و نمردم. چشماتو بوسیدم و نمردم. که من قوی‌ام اتفاقا. بعد همه‌ی اتفاقا؛ بعد اعتراف به دوست داشتنت و عکس العمل هیچیِ تو، بعد شنیدن اینکه هنوز دوسش داری نمردم. من یه روز تموم خیابانارو، از سعدی تا شریعتی، از شریعتی تا طالقانی رو گریه کردم و نمردم. من شبارو با فکر بوسه‌هات گذروندم و نمردم. من، نمردم. و این باعث میشه ببخشم خودمو. باعث میشه افتخار کنم به نون چند ساله‌ی درونم. به آدمی که ساختم. 

چند وقت پیش داشتم فکر میکردم یه روز میای و درخواست رابطه بم میدی. اینو مطمئنم. نمیدونم هم چرا. ولی یه حس قوی‌ای دارم بهش. و فکر کردم که شاید بهت بگم تو فرصتشو داشتی اما سوزوندیش. تو فرصت داشتی منک عاشق ترین دختر روی زمین کنی اما نخواستی. و فکر کردم خوب شد که فهمیدم من لیاقت آدمی‌‌ رو دارم که بی نهایت عاشقم باشه و تلاشامو ببینه. من لیاقت یه عشق خوب دو طرفه رو دارم. و فکر میکنم همه چی از اونجا شروع میشه که ما خودمونو لایق چیزی بدونیم. همین. خیلی چیزا هس که بنویسم ولی پراکندن و نمیدونم چی بگم. پس فعلا همین.

 

آها؛ به روزهای پیش‌رو امیدوارم. نه امید خالی، که امیدی از جنس ایمان و باور.

  • ۰
  • ۰

سی و ششم.

یه ماه گذشت از آخرین نوشته‌ای که اینجا منتشر کردم. خواستم بیام و بنویسم که دیدی خوب شدی؟ دیدی امیدای بیهوده‌ات رو که بریزی دور همه چی بهتر میشه؟ دیدی ققنوسی و نمیمیری؟ :)

 

قول داده بودم بهت که خوب میشی. تو همیشه خوب میشی دختر جوون. اگه یادت بیاد آدمی که هستی رو. :*