پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزی چند بار قربونت بشمو میشنوم از آدمای مختلف، از دوست، رفیق، هم اتاقی و بلاه بلاه، ولی دلم واسه هیچکس ضعف نمیره که تو. تو که میگی قربونت بشم اینطوری میشم که هوم، خب! :)) یه بار هم بهت گفتم، گفتم کلا تو فاز خدانکنه و این‌ها نیستم در ری اکشن این جمله اما خب واسه تو اینطوری میشم که خب. :دی

میگی قربونت بشم و دل من غش میره. اما خب دو جا بیشتر غش رفت

 کجا؟ اونشبی که نوشتی «قربون جنگیدنت بشم». و بذار اعتراف کنم که هزار بار خوندمش. و هی زمزمه کردم قربون جنگیدنت بشم. من تا دنیا دنیا میجنگم که تهش همینو بشنوم. همه‌ی جنگام تا به امروز حلال شد با شنیدن همین یه جمله. که قربونت جنگیدنت بشم آخه؟ من بگردم دور تو که اینقدر قشنگ استفاده میکنی از کلمات. گذشت و دیشب یه جا به شوخی گفتم قلبم درد گرفت از اختلاف قیمت کتاب‌ها. بم گفتی «قربون قلبت بشم». و خوندمش و قلبم نزد. خوندمش و دلم قنج رفت واست.

 

یه شب بم گفته بودی «قربون تو که رفته‌ام و برنگشته ام دیگه». حالا بذار بگم قربون تو رفته‌ام و برنگشته‌ام آی ب.

  • ۰
  • ۰

بیا یه کاری کنیم حالت بهتر شه. هوم؟

دوسِت دارم.

دوسِت دارم.

دوسِت دارم.

  • ۰
  • ۰

علی مصفای من.

رفتم به دیدن جهان با من برقص برای دومین بار. این بار با پسره. کنارش نشستم و چشمم به پرده بود و یادم اومد بار اولی که دیدمش چقدر دلم خواسته بود با تو ببینمش. حتی به این فکر کرده بودم اگه باهم بودیم، اگه بودیم، یه تکه پا میومدم ساری که بریم سینما اینو ببینیم باهم و برمیگشتم. و خب کجا برد این امید ما را آقای شجریان؟ از فکرت بیرون اومده بودم تا نیم ساعت بعدش که علی مصفا نشست رو قایق و دلم ریخت از دیدنت. که چه تویی. چقدر تویی. و مقاومت کردم، خیلی مقاومت کردم که دستم نره سمت گوشیم و برات تکست ندم. بعدتر سرشو تکیه داده بود به سرم و دستای من بی قرار تو بود. مقاومت کردم که بیشعور نباشم، که لاشی نباشم و وقتی سرش رو سرمه بهت تکست ندم. بعدتر خیالامو پس‌ زدم و فیلمو تماشا کردم. دو ساعت بعدش که برگشتم خوابگاه، به اتاق نرسیده، تو راه پله برات نوشتم که دوباره اومدم سینما و این بار علی مصفا بیشتر تویی. خیلی تویی. جواب دادی که هر روز علی مصفا تر از دیروز. و دلم پکید از نداشتنت. 

 

  • ۰
  • ۰

شادمهر میخونه.

اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی؟ هوم. ولی میدونی تقدیرش چقدر منو یاد تو میندازه؟ اونجاش که میگه عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می‌پره. یا اونجا که میگه راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی. هوم.

 

آخرین پست ناله‌ی عشقی. تامام.

  • ۰
  • ۰

مای ولنتاین.

عنوانو دستم رفت که بنویسم بلو ولنتاین. بعد مکث کردم و فکر، که بلو؟ واقعا؟ دیدم نه خب. بلو که نیست، نبوده. پس شد این. مای ولنتاین. غمگین نیستم، ینی خیلی کم هستم. اونقدری که مثلا کاش میشد بهت پیام بدم و بگم ولنتاینت مبارک عزیزدلم. همینقدر تو دلم مونده بود. ینی دوازده که شد، رو دلم موند که کاش میشد بت بگم. اما خب از قبل کاش های کمتری تو دلمه. الان اومد بالا اما خب پررنگ نیست. ولی کاش مای ولنتاینم بودی. چی میشد مگه. 

 

امشب یه ماگ دیدم واست. ینی الهام داشت ماگارو نگاه میکرد و من مشغول گوشیم بودم، که یهو ماگ لنزو دستش گرفت و چشمم خورد و برق زد. گفتم برات بگقرمش، مصمم طور. بعد اینطوری شدم که نکنه داشته باشیش؟ نکنه خوشت نیاد؟ نکنه مسخره باشه؟ نکنه فلان؟ بعد شاید ده دقیقه کلنجار گذاشتمش سرجاش. هوم. 

 

راستشو بخوای دوباره پاشدم. روزای زیادی رو غمگین بودم، زیاد قدم زدم و زیادتر گریه کردم. اما خب تموم شده توم. بالاخره ناراحتی ازم رفته. از جات بخوای بپرسی خالیه. خیلی. ولی خب میدونی عزیزدلم؟ عادت میکنه آدم. عادت میکنه به حفره‌ی تو خالی قلبش. امروز فهیم عطارو خوندم که نوشته بود آدمیزاد عادت میکنه، به یه پا و یه دست نداشتن. عادت؟ نکردم اما بهتر شده شرایط. بهتر شدم. دیگه گریه نمیکنم، بال بال نمیزنم. دیگه نمیمیرم برات. اما دوست؟ دارمت. زیاد. عمیق. و این دوست داشتنه اذیتم نمیکنه. یه گوشه‌ی قلبم گذاشتمش و زندگی میکنم باهاش. همه چیز بهتر میشه عزیزدلم. میدونم. واقعا میدونم. دوستت دارم عزیزکم. دوست دارمت. 

  • ۰
  • ۰

خوشحالم اولین بوسه‌م با تو بوده. خوشحالم اولین کسی که بغلم کرد تو بودی. تنها کسی که بغلش خوابیدم.‌ خوشحالم. که امشب که پسره لبامو بوسید، از ته دلم راضی بودم فرستم نیست، که فرستم با تو بوده. در حد شکر کردن خوشحالم. اینکه اولین بوسه‌م با 'تو' بوده ،صرف نظر از هر چیز دیگه‌ای، خوشحالم میکنه.

میدونی چی خوشحال ترم میکرد اما؟ که نون تو میبودم. نونِ 'تو'. نون تو میبودم و امشب نمیذاشتم بغلم کنه، گردنمو ببوسه و لبامو. کاش نون 'تو' میبودم.

 

راستش اومدم همون یه خط اولو فقط بنویسم و تهش به کاش ختم شد. هوم. کی میدونه چقدر دوست دارمت؟ 'چقدر' دوست دارمت؟ کی میدونه چقدر اون ته قلبمی؟ هوم.

  • ۰
  • ۰

بیست و پنج

اینستا دی اکتیو کردم، پروفایلمو برداشتم و رو این بستم که یه مدت جمع کنم و برم. برم تو غار خودم. اینطوری بهتره. 

  • ۰
  • ۰

آدم ساده.

من دارم فکر چی رو میکنم وقتی تو هنوز اون دستبند دستته؟ 

من دارم چیکار میکنم؟ در برابر چی مقاومت میکنم؟ 

این چندمین باره واقعیت اینطوری میخوره تو صورتم؟ قراره چند بار دیگه بخوره که بیدار شم از این خواب؟ دست بکشم از این رویا؟ بفهمم؟ احمق نباش آدم ساده. احمق نباش.

  • ۰
  • ۰

بیست و سه

شبی نیس چتامونو نخونم و بخوابم. روزی نیست بهت فکر نکنم. چی بنویسم؟ نباید اینقدر پررنگ باشی تو روزام، این پر رنگ بودن تو خالی داره پدرمو درمیاره.

  • ۰
  • ۰

قضیه اینه دلم میخواد وا بدم. دلم میخواد همه‌ی رویاهامو خاک کنم و وا بدم از تصویرایی که تو ذهنم ساختم. شاید الان بیشترین چیزی که دلم میخواد اصن همینه. تسلیم شدن. نمیدونم چرا اون صدای درونم خفه نمیشه و میگه دووم بیار. میگه گوشتو به توران خانوم بده که میگفت غم بزرگو به کار بزرگ مبدل کرده. قلیم میسوزه، سرم درد میکنه، و انرژی ندارم دیگه من. همش یاد اون حرفت میفتم که میگفتی انرژی ندارم من. نازنین انرژی ندارم. حالا من مدت‌هاست انرژی ندارم و سینه خیز ادامه میدم. انرژی ندارم من، دنیا. کاش بفهمی. کاش یه دلگرمی بم بدی میون این همه دویدن. گریمه.