امشب یه وبلاگ دیگه ازت پیدا کردم. همین. زخمای بیشتر.
امشب یه وبلاگ دیگه ازت پیدا کردم. همین. زخمای بیشتر.
یهو دیدم دیگه مهم نیست واسم. ینی ریخته واسم. مهم نیست بقیش. قبلش بعدش. ولی امشب شبی بود که بغلت خوابیده بودم. شبی بود که تیشرتتو تنم کردم و گردنمو بوسیدی. امشب، این موقعها دلم از استرس درد گرفته بود و بغلم کرده بودی که برم برات چای نبات درست کنم؟ چشم بسته و میون درد لبخند زده بودم که چای نبات واسه چیز دیگهایه مرد حسابی. که هی گفتمت صبح قراره زود بیدار شیم، من تو جاده هم میخوابم ولی قراره رانندگی کنی تو، بخواب. هی گفتم بخواب و نخوابیدی و هر بار که کمی دور شدم کشیدیم تو بغلت. همین موقعها بود از درد به خودم میپیچیدم و زمزمه میکردی جانم. دلم غنج میره از ریویو کردن اینها. غنج میره وهمش ریخته برام. که دیشب که روشن شد یه لحظه با خودم گفتم نکنه وقتی منو میبوسیدی حواست پیشش بوده؟ نکنه؟ بعد امروز نیلو میگفت که نه. اون لحظه داشته میبوسیدت چون "تو" بودی. چون میخواسته تو رو ببوسه. گفتم هوم. ریخته اما برام همه چیز. همین دیشب بند دلم پاره شد. ریخت تموم خواستنت. شدیم همون دوست معمولیِ خالی ای که پرسیدی. که پرسیدی پس تموم این مدتو پس میگیری؟ پس شدیم دوست معمولی خالی؟ آره عزیزدلم. شدیم دوست معمولی خالی. خالیِ تر از خالی. حالا دیگه برم دلم نمیمونه پیشت. حالا دیگه دلم دست خودمه. که دیگه نیا اینجا مثل یه گربه لم بده روی این مبل. دیگه صبر نمیکنم. دیگه برات صبر نمیکنم. گفتی دقم میده این جور بودنا. خیلی زودتر از اینها دق کرده بودم عزیزدلم. خیلی زودتر.
من جنگندهی جنگی بودم که وجود نداشت. میخواستم جون بدم تو جنگی که وجود خارجی نداشت. من رو چی چیده بودم این همه خواستنت رو؟ رو یه فرض اشتباه؟ امید اشتباه تر؟ چرا فکر کردم میتونم عاشقت کنم؟ چرا فکر کردم دوسم داری؟ واسه چیزی تلاش میکردم که اصلا واسه من نبود. قلبت.
فکر کردم دیگه نباید بیام و صحبت کنم. بعد از این فکر غصم شده بود. بعد یه عالمه چیز تعریف کردنی این لابه لا پیدا میشد. بعد مثلا امروز البرز اومد حرف زد بام و بدو بدو اومدم پز تعریفاشو بدم که یهو خورد تو صورتم که ئه نمیشه بیام حرف بزنم. بعد از زیر پتو گوشیمو کش رفته بودم و از رو عادت تلگرامو باز کردم و دیدم نوشتی چهطوری تو؟ سلام. بعد باورم نمیشد این پیام توئه. باورم نمیشد از تو پیام دارم. هی نگاه شمارت کردم و پیامتو خوندم و تو دلم یکی لبخندزنان گریه میکرد. بعد لبخند زدم که آخه سلام؟ سرچ کردم ببینم اصلا چند بار سلام کردیم به هم. دیدم روی هم بیست و چند بار که اونم نصف بیشترش سلامهای نقل قول و تعریف کردنای من بوده. بعدتر گفتم خب برات چی بنویسم؟ بگم خوب نیستم؟ بگم از نبودنت غصم شده؟ بگم فکر اینکه دیگه نمیتونم باهات حرف بزنم گریم انداخته؟ بگم این روزا فقط خواب بودم که یادم بره؟ جای همهی اینا نوشتم خوب نیستم. تو چطوری؟ میدونم حتی نباید مینوشتم که خوب نیستم. باید مینوشتم خوووبم. خوب خوب. نمیتونم فقط. فقط دیگه نمیتونم تظاهر کنم به خوب بودن حتی.
دلم؟ تنگته. دلم تنگته. دلم تنگته. تنگته. تنگته. تنگته. تنگته. تنگته. تنگته. تنگته. اونقدر دلم تنگته که عکستو بوسیدم. گونه هاتو بوسیدم. دلم تنگته. و هی این جمله تو ذهنم پلی میشه که مرا به اون بخواهانید، شخصا مرا نمیخواهد. و اشکه که تو چشمام حلقه میزنه.
دارم از دلتنگیت میمیرم و حواست؟ نیست.
عکستو باز کردم، به چشمات نگاه کردم، دست کشیدم رو گونه هات و ناخوداگاه گوشی رو آوردم جلوتر و بوسیدم. به خودم که اومدم دیدم یا ابلفضل. لول جدیدی باز شد.. :)))
نوشتههاتو ازم گرفتی. حالا من چجوری دووم بیارم؟ به چی چنگ بزنم که نگهم داره؟ با چی خودمو گول بزنم که حس نکنم از دست دادمت؟ با چی دلتنگیامو پس بزنم؟ تا کی بیام اینجا بنویسم و کات کنم؟ تا کی بنویسم دلم برای کوچیک ترین چیزها هم تنگ شده و کات کنم؟ دلم برات تنگ شده. دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده. دلم تنگ شده. یزدانی تو گوشم میخونه تو با دلم چه کردی که در زمان ندیدم.
حالا که میدونم نباید بهت پیام بدم دیگه دلم خیلی تنگ میشه. غرور و این کسشرام برام مهم نیست. کاش میشد بیام و صدات کنم. کاش میشد بیام. حالا چی؟ ببین چی شده. یزدانی هنوزم تو گوشم میخونه. چنان که با دو چشمم به باران نشستم..
دیگه اما خسته شدم. خسته شدم از دوییدن و نرسیدن. خسته شدم بس که واسه هر چیزی دویدم و تهش دنیا بم ندادش. مگه چیز بزرگی میخواستم آخه؟ هر بار که این سوالو از خودم میپرسم گریه امون نمیده. خسته شدم اما. واسه خودتون. نمیخوام. هیچی دیگه نمیخوام. دیگه نمیخوام بلند شم و حالم خوب شه. این بار واقعا دیگه دلم نمیخواد بلند شم. بلند شم که چی؟ هی دوییدن و نرسیدن که چی؟ عصری داشتم فکر میکردم که دیگه نمیخوام که خوب بشم. اینجوری راحت تره. بعد یهو یه نشونه دیدم. خوندم که این بار هم می تونی. انقدر می تونی تا یه جا دیگه نتونی. ولی دیگه نمیخوام بتونم. میخوام دیگه نتونم. چون بسه. چون دیگه پاهام کشش ندارن. چون رحمم میاد به خودم. آره، بذار بگم رحمم میاد. بسشه. هر چی از این دنیا خواستو بهش نداد. بسه اینقدر سگ جونی. چون منکخ چیز زیادی ازش نمیخواستم. ولی خسیسی کرد، همونم دریغ کرد.
تو کجایی؟ در گسترهی بیمرز این جهان تو کجایی؟ من در دورترین جای جهان ایستادهام: کنارِ تو.
و از گریه منفجر میشود.