پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

پرچین

مینویسم که یادم بمونه؛ یا از یادم بره.

  • ۰
  • ۰

هفتاد و نه.

تموم شد و یه عمر بعدش دویدم دوباره نور بیاد روم. قلبمو گرفتم تو دستم و جون کندم تا دوباره ببینی منو و نشد. اون وسط تو تاریکی مطلق دوباره چند ساعت رفتم رو صحنه، دیدی منو، بغلم کردی، و تموم تاریکی بعدشو به گرمای همون شب گذرونم. دوباره جون کندم، دق کردم، آب شدم تا ببینی منو و نشد.

حالا مثل اون اوایل نشستی یه گوشه، تو دنیای خودت، دورتر از من نفس میکشی و هنوز نفسم میره برات. هنوز Into my arms گوش میدم و قد سه دقیقه رویاتو قرض میگیرم از دنیا و حقیقت موجود، هنوز Ghostly kisses گوش میدم و پرت میشم تو شیش صبحی که دستت تو دستم بود. تو یه گوشه نشستی و من نشستم به تماشات، از دور، خیلی دور‌ و ذره ذره دور شدن و محوشدنت.

  • ۰
  • ۰

هفتاد و هشت.

این روزا گم شدم. روزا تند و تند میگذرن، صبح‌ها زود شب میشن و من گم شدم انگار. مابین ساعت‌ها و کتاب‌ها و کلاس‌‌ها. تو اون دور نشسته‌ای، مثل همیشه. مثل همون اوایل که پیدات کردم‌. یه گوشه برای خودت نشسته بودی و روزگار میگذروندی و کشفت کردم‌. فکر میکردم چیکار کنم و الان چی بگم که منو ببینه؟ مثل یه شبح نامرئی بودم‌، خیلی نامرئی. بچگانه و خوش‌خیالانه، از آلویز، امید داشتم یه روز منو ببینی. امید داشتم یه روز مخاطب نوشته‌هات شم. امید داشتم یه روز از پشت لنز دوربینت به من نگاه کنی. و اینارو واقعا داشتم، نه اینکه صزفا بخوام عاشقانه‌تر بنویسمشون، نه؛ داشتم. برای مرئی شدن تلاش میکردم و کم‌کم رنگ میرفتم‌. صبر من به قامت بلند آرزو بود؛ طول کشید تا به چشمت اومدم. به چشمت اومدم، فرصت پیدا کردم برم رو سن و نور رو من باشه، خوشحال بودم، فکر میکردم خب، شد، همینه، خوشحالم، دید منو، دید منو، دید منو! کوتاه بود؛ هنوز مبهوت نور بودم که از روم رفت‌. اشتباه کردم و نور از روم رفت. به کوتاهی دیدن یه شهاب‌. یک، دو، سه و تمام. پلک زدم و تموم شد.

  • ۰
  • ۰

هفتاد و هفت.

سرشبی داشت بهم میگفت خیلی دوس داره منو با ط، شاگرد اول مهندسی کامپیوتر تهران که میخواد بره کانادا آشنا کنه. میگفت خیلی به هم میایم و اونم که پیگرمه و اجازه بدم بیاد جلو و حداقل چندباری باهاش صحبت کنم. گفتم من دارم اینجا خودمو پاره میکنم که سال دیگه پاشم برم کانادا؟ گفت باهاش بیرون که نمیری حداقل یه بار صحبت کن، بهش قول دادم اجازه‌ی پیام دادن بهتو بگیرم. گفتم خب شعورش باز تحسین برانگیزه آفرین:)) گفته شعورش که تحسین برانگیز هس ولی از سگ بودن تو ترسیده که یهو شروع نشده درو قفل بزنی. خندیدم که تو اون چند برخورد اینقدر وحشی و هار به نظر اومدم؟ :))

 

متاسفانه یا خوشبختانه این یبس بودنمو نتونستم درمان کنم. :))

  • ۰
  • ۰

هفتاد و شش.

امروز رو با درد وحشتناکی شروع کردم که تو شکم و پهلوهام حس میکردم. اونقدر شدید بود که مدام تو خواب و بیداری بودم و وقتی صدای آلارممو شنیدم یه ریزه فاصله داشتم تا گریه کنم. تا ظهر چارتا چای نبات خوردم و عصری که از درد به خودم میپیچیدم و بابا رو فرستادم مفنامیک بگیره واسم که کارو بخاطر درد تعطیل نکنم و جلو برم، یه چیزی اون ته قلبم از سرسختی‌ای که به خرج میدم روشن شد. یه نور خیلی کوچیک.

 

  • ۰
  • ۰

گم نشو.

برام نوشته بودی کم‌کم داره حرف زدن از چیزهایی که میتونی بگی،  از خودت، اطرافت و هرچی که مرتبط و غیرمرتبط با توئه به صفر میل میکنه. و من اگه فکر نمیکردم که چی برداشت کنی از حرفم، اگه فکر میکردم تو حرفام چیزی غیر عزیز بودنت نمیدیدی بهت میگفتم بیا و با من تمرین کن. میخواستم بنویسم برات با من تمرین کن حرف زدنو، بیا و یه چیز مسخره بگو، بیا از کم‌اهمیت‌ترین و روزمره‌ترین‌‌ها بگو؛ بگو امروز صبحونه چی خوردی، تو مسیر خونه تا شرکت به چی فکر میکردی، تو شرکت چقدر کار سرت و ریخته بود و برگشتنی بچه چیکار کرد. از آینده بگو، از جاهایی که دوس داری بری، چیزایی که دوس داری بخری و همه‌چی. دوس داشتم بگم با من حرف بزن بچّه. با من تمرین کن، محو نشو؛ نذار گمت کنم.

نذار گمت کنم؛ خب؟ نه نه، نذار گم کنیم همو؛ خب؟ 

  • ۰
  • ۰

هفتاد و چاهار.

این پسره واسه من تمرین زبون به دهن گرفتنه‌. :))) یه طوری از سوال پر میشم و میخوام پاره شم ولی جیک نمیزنم که برای خودم غریبه. :))) خب لامصب جون بکن بگو دیگه. حس میکنم شرحه شرحه دارم میشم از نپرسیدن. :)))

  • ۰
  • ۰

هفتاد و سه.

گاهی اوقات هم مثل امشب دلم میخواد به دور از هرچی با تمام توانم محکم بغلش کنم و بگم حرف بزن بچّه، نریز تو خودت. حرف بزن. من گوش میدم، سوالم نمیپرسم. حرف بزن. بغلش کنم و بگم تمرین کن این موقع‌ها حرف بزنی با آدم‌ها، که نپوکه دلت. 

  • ۰
  • ۰

هفتاد و دو

میخوام امشب که خوابم برد دیگه بیدار نشم.

  • ۰
  • ۰

هفتاد و یک

خیلی عجیب نیست که آدم هر زمان که بخواد میتونه خودشو بکشه؟ داشتم بهش فکر میکردم و دیدم چه عجیبه‌. هر زمان. اونقدر عجیبه واسم که انگار اولین ‌باره متوجه‌اش شدم. بعدتر داشتم به این فکر میکردم سی بسته ملاتونین دارم. بعدتر ذهنم پرواز کرد که من نباشم چی میشه؟ هیچی نمیشه ولی به آدم‌هایی فکر کردم که دوسشون دارم، به کلاس‌هایی که ثبت نام کردم، به خواهرم. بعد داشتم فکر میکردم کاش به آذینی که پسورد گوشیمو میدونه بگم وقتی نبودم نزنه لو بده همه چیزو. کاش بذارن بمونه واسه خودش همینطور. بعد حس کردم چه به هیچ‌چیز وصل نیستم، چه رهام. چی بود این زندگی؟ 

  • ۰
  • ۰

هفتاد

It seems I lost my care.